باران که می بارد،
انگار کسی، جایی دارد با انگشتانی لرزان
تمام خاطراتش را شخم میزند...
انگار سیلی راه می افتد و سرِ راهش
همه بیخیالی های ساختگیِ آدم را
از جا می کند و می برد...

باران که می بارد
تو می مانی و دلی که هوایی شده باز...
خودت را میزنی به کوچه ای خیس
که کش می آید زیر یک جای پا،
میرسی به نیمکتی که جان میدهد
تا یک گوشه اش را مال خود کنی،
به گوشه خالی دیگرش زل بزنی
و سردیِ تنهایی، لرزه به اندامت بیاورد...
خودت را بپیچی به خیالی دور
و یخبندانِ درونت را
با تبِ این خیال، ذوب کنی...

باران که تمام میشود
هذیانگویی عرق کرده ای
در ابتدای داستانی با یک پایان باز