عشق_ناخواسته
#پارت4

سنگگ داغ 
نون تنوری 
شیر 
_عمه چیکار کردیــن 
_بخور عمه جون نوش جونتون 
داشتم لقمه درست میکردم که بابا گفت 
_خانم جون دیشب خونه شهاب بوده محمد از یزد برگشته 
قلبم شروع کرد به بیقراری لقمه رو باصدا قورت دادم 
دیگه نتونستم چیزی بخورم 
_دستت درد نکنه عمه جون 
_وا توکه چیزی نخوردی 
_خوردم عمه جون سیر شدم 
عمه نگاهی بهم انداختو خودش شروع کرد به لقمه گرفتن ،پاشدم رفتم تو حیاط 
کوچیکشون 
خیلی کالفه بودم دیگه تحمل این دل شوره رو نداشتم 
رو پله ها نشسته بودم که دستی رو شونم نشست ،برگشتم دیدم عمه س خواستم بلند شم 
_بشین عمه جون ،چرا تواین سرما نشستی پاشو بریم تو 
_شرمنده عمه تو برو منم االن میام 
عمه اهی کشیدو اومد کنارم نشست ،هردو به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودیم 
یه دفعه بی مهابا گفت
_حنا عاشق شدی؟؟؟ 
سرمو طوری به طرفش برگردونم که صدایه قرچ قرچ استخونام دراومد ،چشام انداره 
نعلبکی باز شد و هی میخواستم بگم نه ولی زبون لعنتی باز قفل کرده بود 
صدایه خندش اومد و گفت 
_چیه دختر چرا اینجوری نگام میکنی حالو روزت که زار میزنه عاشقی 
وای خدایه من دستم رو شد دستم واس عمه روشد حاال چیکار کنم نکنه بره همه چیو به 
بابام بگه بدبخت میشم 
تو دلم بلبل زبونی میکردم ولی زبونم خشک شده بودو نمیچرخید حواب عمه رو بدم 
_پاشو عمه جون بریم تو سرما میخوری 
بلند شدو دست منم گرفت باهم رفتیم تو 
نمیدونم از سرما بود یا ترس یا دلهره یا اظطراب ولی کل وجودم میلرزید 
دستامو اوردم جلو چشام دستام میلرزید زانوهامم همینطور ،سرجام ایستادم 
عمه برگشت وقتی منو دید وایسادم گفت 
_عمه جون چرا وایسادی 
وقتی نگاش بهم افتاد 
_وا حنا چت شده رنگت پریده این لرزشت واس چیه 
بازشو زبون لعنتی یه حرفی بزن 
_ع ع عمه عمه توروخدا بابابام نفهمه 
_حنا بچه شدی بیا بریم تو ببینم 
_مگه من همچین چیزیو به داداشم میگم بعدن حرف میزنیم حرف واس گفتن زیاده 
با عمه رفتیم تو سفره رو مامان جمع کرده بود

••••●❥
منتظر پارت های جذاب و رمانتیک عشق ناخواسته باشید 💋❤️8
________________^^^^^

رمان #عشق_ناخواسته
#پارت5

همگی اماده شدیم بریم خونه خانم بزرگ ما با ماشین خودمون عمه هم با پیکان سبز 
رنگشون راه افتادیم سمت خونه خانم بزرگ. 
خانم بزرگ انقد خشحال بود که تو پوست خودش نمیگنجید 
مامان و عمه نهارو اماده کردن و دور هم روسرسفره نشسته بودیم که خانم جون گفت 
_میگم واس شب شهاب و بچه هاشو دعوت کنیم باالخره پسرش برگشته 
بیا اینم از نهارم اینا نمیزارن من دولقمه بدون دلهره بخورم من نمیتونم باهاش روبه رو 
بشم نه 
اح خودمم نمیدونم چی میخوام خدارو به امون اوردم که ببینمش االنم میگم نمیتونم 
باز انگار سیر شدم نکاهی به عمه انداختم که نگام میکرد زوری با قاشق چنگال بازی کردم 
عاشق شدنم واسش رو شد حداقل نفهمه محمده 
چی چی من گفتم عشقم محمده 
باالخره به خودم اعتراف کردم عشق من محمده من عاشقشم اونم دیونه وار 
بابا گفت 
_خیلی خوبه 
خانم بزرگ_خب فرید جان بعد نهارت برو بهشون خبر بده 
_چشم خانم بزرگ 
مامان و عمه تو اشپزخونه داشتن غذا درست میکردن منم پیششون بودم و افکار خودم 
غرق 
باخودم تمرین میکردم چطوری باش حرف بزنم یا چ جوری رفتار کنم 
پاشدم رفتم اتاق مهمون همون اتاقی که اینه داشت
موهایه طالیمو باز کردمو دوباره شونه زدم و با کش طالیی رنگم باالسرم جمع کردم و یه 
دامن چین چین سیاه بلند با یه پیراهن سفید که از رو شونه هاش پف پفی بود تا مچ دستم 
پوشیدم تو اینه به خودم نگا کردم بهم می اومد 
اکثرا میگفتن خیلی خشکلم چشایه زیتونی موهایه طالیی پوست سفید لبایه نه چندان 
گوشتی داشتم 
ولی خودم میگفتم زشتم واس همینه محمد بهم توجهی نمیکنه 
شال سیاه رنگ که گلهایه سبز و سفید کوچولو روش نقش داشت رو رو سرم انداختم و 
رفتم بیرون 
خانم بزرگ که نگاش بهم افتاد گفت 
_بیا اینجا عروسک 
رفتم نزدیکش رو زمین نشستم ،تسبیحشو که به دستش بودو والاله الله میزد رو کناز 
گزاشت و گفت 
_ماشالله ماشالله دخترم چ خانومی شده 
با دستاش سرمو گرفتو بوسه ای رو موهام زد _سفید بخت باشی دخترم 
باحرف خانم بزرگ شرمم شد سرمو انداختم پایین 
صدایه دربلند شد 
قلب منم از کار افتاد باالخره اومدن وای خدایه من حاال چیکار کنم قبلنا که اینحوری نبودم 
امروز چم شده 
قلبم طوری میزدکه حس میکردم خانم بزرگ صدایه قلبمو میشنوه 
ناخوداگاه دستمو رو قلبم گذاشتم باهربار صدایه در قلبم همواره از جاش کنده میشد 
_دخترم برو درو باز کن دیگه 
وای خدا

••••●❥
منتظر پارت های جذاب و رمانتیک عشق ناخواسته باشید 💋❤️