رمان #عشق_ناخواسته
#پارت10

_بله
_مواظب خودت باش
_توهم همینطور خداحافظ
_خداحافظ
همینه گوشیو گزاشتم توجام میپریدم دستمو به دهنم گرفته بودم جیغ نزنم دستام سرد سرد
بود توقلبم انگاری زلزله اومده بود
پریدم اتاقم کف زمین نشستمو گه گاهی میخندیدمو حرفاشو برا خودم تکرار میکردم
خب منم خاطرتو میخوام از همون اول از همون بچگی ازهمون موقع که موهات مثل افتاب
میدرخشید
بعد نیم ساعت خلو چل بازی رفتم دست صورتمو شستم و رفتم اشپزخونه غذاموبخورم
از خوشحالی نمیدونستم زهر میخورم یا غذا تودلم هلهله ای بود بیاو ببین.
_وای حنا جون من راست میگی؟
_اره بخدا سمیه گفت که اونم منو دوس داره
_خیلی برات خوشحالم
_ممنون
دل تو دلم نبود زود مدرسه تموم بشه برم خونه محمد گفته بود زنگ میزنه
باالخره مدرسه هم تموم شد توراه انقد تند تند میرفتم چن باری نزدیک با سر میخ ز مین شم
وقتی ندا درو باز کرد رفتم توخونه مامان تو اشپزخونه نشسته بودو داشت سبزی پاک میکرد
بهش سالم کردمو رفتم اتاقم لباسمو عوض کنم
وای خدا حاال چیکار کنم فکر اینجاشو نکرده بودم محمد زنگ بزنه جلو مامان چطوری حرف
بزنم
لباسامو با یه دست شلوار و تیشرت عوض کردم و رفتم اشپزخونه پیش مامان
تلفن زنگ خورد میدونستم محمده
_من میرم مامان
با پایه ترسون و لرزون رفتم سمت تلفن و برشداشتم
_الو
_سالم خانمی چطوری؟
وای خدا از لفظ خانومی دلم به قیری ویری افتاد
_سالم اقا محمد
_کسی پیشته
_بله مامان بابام خوبن
صدایه خندش اومدو گفت
_من حال عشقمو پرسیدم!
خنده کردمو گفتم
_ممنون
_خب گوشیو بده مامانت مشکوک میشه ها
مامان بیا اقا محمده
_خب خداحافظ
_خداحافظ مواظب خودت باش
گوشیو دادم دست مامانو خودم رفتم تو اتاق
از خندش دلم اب شده بود فدایه خنده هاشم بشم من

--------------------------------------------


رمان #عشق_ناخواسته
#پارت11

روزها سپری میشدو محمد هر روز زنگ میزد بعضی وقتا نگار و ندا رو مجبور میکردم مامانو
به ی بهونه ببرن بیرون بعضی وقتام پیش مامان سالم علیک میکردیم
خیلی بهم وابسته شده بودیم عشق باخونودلمون عجین شده بود
همین سالم علیکم واسمون کافی بود و از همیشه از خدا متشکر بودم ک عشقشو بهم داده
وقت امتحانات پایان ترم بود و دومین امتحانمون ریاضی بود بابااینا زود خوابیدن ولی من
داشتم واس امتحان درس میخوندم تو هال بودم اخ بخاطر نگارو ندا نمیشد برقارو تو اتاق
روشن کرد واس همین تو هال درس میخوندم
نزدیک دوازده بود که تلفن زنگ خورد خیلی ترسیدم
رفتمو گوشیو برداشتمو
_الو
_سالم خانمم
_سالم محمد چیزی شده
_نه نگران نباش با دوستام اومدیم شیراز اونا رفتن مسافرخونه من نرفتم
_خب بیا اینجا
_تواین بارون که ماشین پیدانمیشه
صدایه دراتاق بابااومد
_کیه دخترم؟
_محمد اقاس بابا میگه توشیرازه
_گوشیو بده من
گوشیو دادم دست بابا و خودم برگشتم رو کتاب
_سالم عموجون