رمان #عشق_ناخواسته

#پارت12


نه خوب کردی نرفتی 

ادرسو بده خودم میام دنبالت 

نگو بچه عه 

نمیشندیدم محمد چی میگه بابا خداحافظی کردو لباس پوشیدو قبل رفتن گفت 

_توهم برو تو اتاقت بخواب دیروقته 

_چشم 

رفتم اتاقم ولی هی داشتم میرفتم دم پنجره و برمیگشتم سرجام اصال امتحان یادم رفته بود 

امتحان کیلو چند محمدم می اومد اینجا 

باالخره بعد چهلو پنج دیقه صدایه کلید تویه دراومد 

الیه پرده رو یکم کنار زدم 

دیدمش 

محمدمو دیدم 

چقد دلم براش تنگ شده بود اشکام سرازیر شد وقتی وارد هال شدن برگشتم توجامو 

خودمو زدم به خواب 

صداشون می اومد 

_سالم زن عمو 

_سالم پسرم خوش اومدی 

_شرمنده نصفه شبی زابراتون کردم 

_این چه حرفیه خونه خودته االن واست جا میندازم 

کمد تو اتاق ما بود

پتورو کشیدم رو سرمو مامانم تشکو و پتو و بالش برداشتو رفت بیرون 

نفهمیدم کی خوابم برد صبح باصدایه زنگ ساعت کنارم ازخواب بیدارشدم 

همونجور خواب الود لباسامو پوشیدم ولی مقنعمو سرنکردم چون هنوز صورتمو نشسته 

بودم 

رفتم دست صورتمو شستمو و مقنعمو سر کرد اومدم بیرون 

محمد توهال بود و پتورو روسر خودش کشیده بود و خوابیده بود 

دلم واسش تنگ شده بود دلم میخواست قبل رفتنم ببینمش 

رفتم نزدیکش خواستم پتوروکنار بزنم 

تکون خورد ترسیدم زود رفتم اشپزخونه 

از تو یخچال لقمه هایی که مامان واسم گرفته بود رو برداشتمو رفتم مدرسه 

تومدرسه مث مرغ سرکنده بودم سمیه رو هم کالفه کرده بودم میترسیدم تا من برگر دم 

خونه رفته باشه 

وقتی مدرسه تموم شده زود و تند تند رفتم خونه و هی پشت سرهم زنگ خونه رو میزدم 

ندادرو برام باز کردورفتم حیاط وقتی کفشاشو جلو وردوی دیدم یه نفس راحت کشیدمو 

رفتم تو 

_سالم من اومدی 

_سالم دخترم فهمیدم تویی فق تو اینجوری پشت سرهم درمیزنی 

سرمو چرخوندم محمدو ببینم ولی پیداش نبود میخواستم از مامان بپرسم ولی نمیدونستم چ 

جوری 

_پسر عمو کفشاش هست خودش نیست؟

••••●❥




نگار نزاشت مامان جوابمو بده با دست اشاره کرد برم اتاق 

_بیا بابا رفته دست به اب بیا دم پنجره میاد بیرون میبینیش 

مستراحمون تو حیاط بود 

یکم منتظر موندم که اومد بیرون وقتی منو جلو پنجره دید سرشو تکون و با دست اشاره کرد 

پنجره رو باز کنم 

نگاهی به ورودی انداختو اومد جلو 

_سالم 

_سالم 

نگاهی به نگارو ندا کرد که کنارم ایستاده بودن بهشون گفت 

_شماها راحتین 

نداکه سربه زیر بود کنار رفت ولی نگار زبون دراز تر ازاون بودکه کوتاه بیاد 

_ اره ما راحتیم شما ناراحتی 

محمد صدایه خندش اومد که زود با دست دهنشو چسپید 

_برو کنار دیگه 

_باش میرم ولی بخاطر حنا فک نکنم ازت حساب میبرما 

_باش خانم کوچولویه شجاع برو 

نگار کنار رفتو بش گفتم 

_چکار به بچه داری 

_خب راحت نیستم میترسم برن به مامانت بگن 

_نه نمیگن نترس

_خب خوبی فک میکردم دیشب منتظرم میمونی ولی خوابیده بودی 

_نه بیدار بودم وقتی اومدی دیدمت تو متوجه من نشدی 

صبحم خواب بودی 

_چرا اومدی 

_پسرا اینجا کارداشتن منم گفتم بیام ببینمت دلم واست تنگ شده بود 

صدایه مامان اومد نگار زود پرید بیرون 

_برو االن مامان متوجه میشه 

میخواستم پنجره رو ببندم 

_حنـا 

_جوونم 

_خیلی دوست دارم 

چشماموبستم از ته دل این جمله رو تووجودم نگه داشتم 

_منم خیلی دوست دارم 

حس میکردم االنه که اشکام بیاد پایین زود پنجره رو بستم 

سر سفره هربار که سرمو بلند میکردم نگاه محمد غافلگیرم میکرد بخاطر بابا روم نمیشد 

منم نگاش کنم میترسیدم متوجه بشه . 

محمد برگشت یزدومنم امتاحاناموبه خوبی پاس کرده بودم 

محمد طبق معمول هرروز زنگ میزد عشقمون اونقد قوی بود که هربار شاکر خدا بودم که 

محدو بهم داده خودمو فق مال محمد میدونستم بی اون نفسم میگرفت اگه یه روز ازش 

بیخبر میشدم دنیا روسرم اوار میشد دوسالی بود به همین روال باهم بودیمو من سوم 

راهنمایی بودم.


••••●❥


رمان #عشق_ناخواسته

#پارت13


دوباره عید اومدو سفرماهم شروع شده بود وقتی رفتیم شهرستان هرروزو هر روز محمدو 

میدیدم خیلی خوشحال بودیم ،لیالو سحر متوجه شده بودن محمدم واسشون گفته بود و 

اونا خیلی بهمون کمک میکردن که زود زود هم دیگه رو ببینم 

یه روز زن عمو دعوتمون کرد خونشون عصر بود و تو حیاط داشتیم وسطی بازی میکردیم 

که محمد ناخواسته توپو تو سینم زد اونقد دردم اومد ناخوداگاه گفتم 

_ای بمیری این چ کاری بود 

درجا زبونمو گاز گرفتم من چطور دلم اومد این حرفو بزنم مگه من بی محمد زنده هم 

میمونم االن اینو بش گفتم 

رفتار زن عمو خیلی خوب بود حاال این حرفمم اضافه شد 

هی راه میرفت میگفت 

_دختر باید سنگین باشه 

دختر باید باوقار باشه 

دختر نباید با پسرا حرف بزنه 

دختر باید... 

دختر نباید... 

حس میکردم خیلی ازم متنفره 

بعد شام بابا گفت که امشبو اینجا میخوابیم و فردا راهی میشیم انقد خشحال بودم که تو 

پوست خودم نمیگنجیدم هرثانیه زیر یه سقف نفس کشیدن با محمد واسم واسم بهشت 

بود طوری بهش وابسته شده بودم میگفتم خدا چ جوری برگردم شیرازو بدون اون دووم 

بیارم 

شب با خنده و دلخوشی خوابم برد زخم زبونایه زن عمو نمیتونستن از شادیم کم کنن 

صبح وقتی بیدار شدیم عمو گفت نهارو بمونین و بعد برین

خدا خدا میکردم بابا قبول کنه 

خدا صدامو شنید باباقبول کرد 

بعد نهار بابا دیگه عزم رفتن کردو گفت برید لباساتونو برادین که دیگه راهی بشیم 

رفتم اتاق که ساکمو بردارم 

دیدم محمد نماز میخونه منتظرش موندم تا تموم بشه ازش خداحافظی کنم 

وقتی نمازش تموم شد برگشتو منو دید تعجب کرد 

_داریم میریم اومدم ازت خداحافظی کنم بغض گلومو گرفته بود داشتم خفه میشدم 

باصداش سر جام وایسادم 

_صب کن کارت دارم 

اومد نزدیک گفت 

_حنا منتطرم میمونی دیگه 

_ینی چی منتظرت میمونم 

_میترسم توروازم بگیرن حنا من بیتو نمیتونم توروخدا ازدواج نکن تحت هیچ شرایطی 

_چی میگی محمد من بی تو میمیرم من فقط مال توام ینی چی این حرفا 

_حنا طول میکشه مامانمو راضی کنم واس همین میترسم 

_چرا زن عمو ازمن متنفره 

_ازت متنفر نیس ولی دختر داییمو زیر سر داره واسم 

وای خدایه من چی میشنیدم قلبم تیر کشید نفسم قطع شد من بی اون میمردم 

_محمد من بیتو میمیرم االنم که دارم برمیگردم دارم از االن دیونه میشم 

دیگه نتونستم اشکامو کنترل کنم


•••• 

منتظر پارت های جذاب و رمانتیک عشق ناخواسته باشید 💋❤️