#بگو_سیب 

#پارت_دو


برعکس همیشه که با این حرفم میخندید اینبار اخمش جاشو به یه بغض ریز داد که از سفت شدن فکش حسش میکردم...از اونجایی که مامان زیادی خود دار بود معمولا سخت میشد فهمید بغض کرده و جز من و پولاد و پریشا تشخیص این حالتش برای بقیه واقعا سخت بود‌..‌با همون حالت بغض آلود دستش و از کمرش برداشت و گفت: میخوای خون به دلم کنی؟؟ این حرفا چیه؟؟ نمیگی من مادرم و دخترم و دارم روونه ی دیار غربت میکنم با این حرفت دلم میپکه؟؟؟؟

پولاد که هنوز کنارم ایستاده بود یکی زد پس گردنم...البته آروم...چون با تموم شیطنتا و اذیتاش دلش نمیومد محکم بزنه: راست میگه دیگه...مگه میخوای بری بمیری؟؟؟

مامان با تشر اسم پولاد و رو زبونش روند و معنیش دقیقا و محترمانه این بود که خفه شو...با یه خنده ی پنهان از حال گیری پولاد به طرف مامان قدم برداشت و همونطور که مثل دخترای لوس خودمو تو بغلش جا میدادم گفتم: الهی پریزاد پیش مرگت شه‌...ببخشید مامانم‌‌.‌.‌نمیخواستم ناراحتت کنم...

محکم منو میون بازوهای ظریف اما پر قدرت مادرانه اش فشرد و بی هیچ حرفی سرشو رو سرم گذاشت....

چهره ی پولاد جلوی چشمم نبود اما صداش باعث شد ریز ریز بخندم: یعنی متنفرم از این لوس بازیاتون...


مامان آروم منو از خودش جدا کرد و طبق معمول تمام مواقعی که زود احساسات به غلیان دراومدمش فروکش میکرد گفت: چته؟؟؟میخندی قلقلکم میاد...

اینبار هم من هم پولاد بلند و سرخوش خندیدیم که باعث شد مامان هم خندش بگیره...همونطور که وارد آشپزخونه میشد با صدایی که خنده رو به زور داشت از تو خودش حذف میکرد گفت: شام آمادست...بیاین سر میز...

چشمکی به پولاد زدم و جلوتر از اون وارد آشپزخونه مربعی شکل شدم...کاشی های کرم به رنگ کابینت های ام دی اف شکلاتی میومد اما کلا به خاطر اپن نبودنش که طبق سلیقه ی مامان بود زیاد دلباز و جذاب نبود...اما خب از اونجایی که آشپزخونه برای خانم خونه حکم خونه ی دوم و داره ما هم اعتراضی هیچ وقت نداشتیم چون میدونستیم مامان اینجا رو دوست داره و همین هم مهم بود‌...صندلی چوبی تیره رو بیرون کشیدم و با نگاه خیره به دیس حاوی مفطح( یک غذای محلی اهوازی) لبخندم عمق گرفت: اوم...میبینم غذای مورد علاقه ی دخترتو درست کردی مامانی..

بدون این که نگاهم کنه کاسه ی ترشی لیته ی تند و پر فلفل و روی میز گذاشت و گفت: فردا که بری همش دلم پیش تو میمونه‌‌...حالا نمیشد...

پولاد وارد آشپزخونه شد و پرید وسط حرف مامان و همونطور که پشت صندلی کنار دستم میشست گفت: مامان بس کن...با وضع هوای این روزا رفتن براش بهتره...خودت شاهدی دوماهه از خونه بیرون نرفته جز برای مواقع خاص‌....پری آدم تو خونه موندن نیست...


مامان هم نشست و کفگیر و برداشت تا برامون غذا بکشه...تو همون حالت هم جواب پولاد و داد: مثلا هوای اونجا خیلی بهتر از اینجاست؟؟؟

پولاد نیم نگاهی خرجم کرد و جواب داد: خودت شاهدی مامان که هوای هرجایی بهتر از اینجاست‌‌‌...این هوا واسه پری سمه‌‌..به خدا تا الانم افسرده نشده خیلیه...

نگاه مامان از رو پولاد چرخ خورد رو منی که برای اولین بار تو عمرم عجیب ساکت بودم و بی جواب‌‌‌...شاید خودمم به درستی کارم باور نداشتم‌...یعنی میتونستم بدون این خانواده دووم بیارم؟؟؟

مامان: خودت چرا هیچر نمیگی پری؟؟؟

لبم و زیر دندونم کشیدم و خیره شدم به ناخنای لاک زده و کشیدم: چی بگم؟؟؟ ما این یک ماه مرتب و هرروز بحث داشتیم مامان..‌.

کفگیر پر از مفطح و خالی کرد تو بشقابم و با ناراحتی گفت: ولی دل من هنوز نا آرومه....

نگاه درمونده ای به پولاد انداختم که شونه انداخت بالا .....دستم و روی دستش قرار دادم: مامان به خدا اگه بگی نرو نمیرم...اما خودت شاهدی که این مدت چی کشیدم میون این هوای پر غبار که اصلا انگار به چشم هیچ کس نمیاد تا کاری براش بکنه....مامان زندگی من خلاصه شده تو دوربینم...با این هوا...با این ریه ی مفلس من٬ آخه چطور عکاسی کنم...من خودمو کشتم تا فوق اون دانشگاه قبول شم اما اگه همین حالا و همین شب آخر بگی نه٬ قسم میخورم حرفی رو حرفت نیارم....

یه سکوت بد و آزاردهنده تو خونه جریان پیدا کرد....مامان تند تند نفس میکشید و معلوم بود بغض کرده....دستی به پای چشمش کشید و با گفتن: هرچی صلاحه خداست‌...

بحث و تموم کرد و یه کفگیر دیگه تو بشقابم خالی کرد...این حرفش یعنی کوتاه اومده اما چه کوتاه اومدنی...تا چند دقیقه ی دیگه معلوم نبود نظرش عوض نشه یه نه...پولاد نگاهی به بشقاب پرم انداخت و با خنده گفت: ولی فکر کنم بری حسابی خرجمون کم شه...نیست مثل گاو میخوری...

یه تربچه از سبد سبزی خوردن برداشتم و پرت کردم طرفش که گرفت و با خنده گاز صداداری بهش زد....حرص زده نگاهش کردم: خیلی خری.....


مامان تشرگونه صدام کرد که مجبور شدم چشمام و تو کاسه ی سرم بچرخونم و با یه لبخند زورکی بگم: ببخشید گلم...حالا پریشا کی میاد؟؟


ادامه دارد...