#بگو_سیب 

#پارت_سه


چشم غره ی کم رنگی بابت حرفی که زده بودم بهم رفت و جواب داد: گفت بعد شام میام که شبم بمونم...


با نگاهم برای نگاه شیطون پولاد خط و نشونی کشیدم و یه قاشق پر از غذام خوردم..مامان روی طرز صحبتمون خیلی حساس بود و اصلا از این که بهم بی احترامی کنیم خوشش نمیومد...معتقد بود زندگی ما زیر ذره بین خیلیاست و نباید آتو دست کسی بدیم...حقم داشت البته‌...حقیقت این بود که هر حرکت ما هزارنوع تعبیر میشد فقط به یه علت که حتی فکر بهشم اعصابم و بهم میریخت...


تا آخر غذا دیگه حرفی زده نشد...مامان که حسابی تو فکر بود و احتمالا عزای رفتن منو گرفته بود و پولادم بدتر از من نافرم تو بحر غذا بود و نمیدونست چطور بخوره....منم تصمیم داشتم این شب آخر و یکم خانوم باشم و شیطنت و بزارم کنار که تا اینجا موفق هم بودم‌‌‌‌...


ادامه دارد...

 

💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖



#بگو_سیب 

#پارت_چهار


بعد خوردن غذام بشقابم و برداشتم و توی سینک قرارش دادم و چرخیدم طرف مامان: ظرفای امشب و من میشورم...

بی حوصله سری تکون داد و بشقاب خودش و هم توی سینک قرار داد و رو به پولاد که هنوز مشغول خوردن بود گفت: بسه مامان جان...ترکیدی که تو..چقدر میخوری؟؟

نگاه پولاد چرخ خورد تو نگاه مامان و لقمه ی تو دهنش و سریع قورت داد: خب گشنمه هنوز مامان...

خندم گرفت...سومین بشقابش بود و هنوز گرسنه بود...چشمای مامان بامزه گرد شد ‌و همونطور که بشقاب و از جلوش برمیداشت گفت: تو این همه میخوری کجا جا میکنی؟؟؟

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده...پولاد اخمی بهم کرد و گفت: مامان من...جوونم...میرم باشگاه...انرژی باید داشته باشم یا نه؟؟

مامان کمی نگاهش و بین من و پولاد چرخوند و گفت: فکر کنم تو دانشگاه میرفتی یه شهر دیگه بیشتر به نفعمون بود...سیرمونی نداری که پسرم...


لبخندم اینبار با این حرف مامان محو شد...با چشمای خسته و لبی که اون لبخند محو و به هر ضرب و زوری بود میخواست نگه داره خیره ی جروبحثشون شدم...یه دستم و به سینک تکیه دادم و لبخندای پولاد و از حرفای مامان با چشمام قورت دادم....نگاه های مهربون مامان و که سعی داشت جدی نشون بده رو بلعیدم و مرتب یه جمله تو سرم پر سرو صدا اکو پیدا کرد: من بدون این عزیزترینا دووم میاوردم؟؟؟

لبم و میون دندونام به حبس کشیدم و با گزیدنشون جلوی کوچکترین قطره ای که نام و نشون اشک و داشته باشه گرفتم...

آه خفه ای از سینم بیرون اومد و چرخیدم و پشت بهشون رو به سینک ایستادم‌...شیر آب و باز کردم و همونطور که روی اسکاچ بنفش رنگ از مایع سرخابی میریختم با چند تا نفس عمیق آرامش و به خودم برگردوندم...

امشب نه وقت گریه بود و نه وقت پشیمونی...اونم درحالی که میدونستم مامان فقط منتظر یه اشاره از منه تا یه نه بزرگ بزاره جلوم و همه چی و بهم بزنه...


حضور سبک و پر مهر مامان و کنارم حس کردم...با یه لبخند زوری چرخیدم طرفش که ظرفای پولاد و تو سینک قرار میداد...نگاهش و به نگاهم داد و با یه لحن آروم و غمگین نجوا کرد: کور شم اگه پاره ی تنم و نشناسم...لبخندت زیادی غریبه پریزادم.

آب دهنم و قورت دادم...حرفش حق بود...راست بود...اصلا خود حرف دلم بود...لبخندم غریب بود.‌‌..اما نمیتونستم غم به غمش اضافه کنم...رفتن من چیزی نبود که بخوام..چیزی بود که تقدیر برام ساخت...اون لبخند مصنوعی رو بیشتر کش دادم و لب زدم: دور از جون چشمای خوشگلت مامان..

لبخند تلخی زد و مشغول آب کشی ظرفای کفی شد...خواستم مخالفت کنم اما این بوی عطرش که با ایستادنش کنارم بینی مو محتاج خودش کرده بود نذاشت...آرومم میکرد...مگه میشد عطر مادرانه ی مامانم آرومم نکنه؟؟

مامان: دلت رضاست دیگه مامان...نه؟؟

نفسمو نامحسوس بیرون فرستادم...واقعا دلم رضا بود؟؟من بیشتر گیج بودم..بین رفتن و نرفتن...این استقلالی که با رفتن به دست میاوردم شیرین بود..این که دیگه راحت تر دستم مینشست رو شاسی دوربینم خوب بود...این که گرد و خاک چله نشین خونم نمیکرد معرکه بود..اما کنار همه ی این حسن ها ٬ نداشتن مامان و پولاد و پریشا یه درد بود که مرهمی براش پیدا نمیشد...نگاهمو سر دادم تو نگاه منتظرش: راضیم مامان...


لبخند تلخ دیگه ای به روم پاشید و سر تکون داد: حرف زبونت و باور کنم یا چشمتو؟؟

آخرین بشقاب و هم شستم و دادم دستش تا آب بکشه و کمی چرخیدم طرفش: مامان تو چشمای من جز غم دلتنگی برای خودتون چی میبینی که حیرونت کرده؟؟

خیره شد به چشمام...شایدم غرق شد توشون..چشمایی که خودمم خوب میدونستم چقدر شبیه چشمای یار بی وفاشه...چشمایی که خودمم شرمم میشد وقتی توشون خیره میشد و مردمکاش میشکست از این شباهت..پلکام و بستم...بستم تا بیشتر غرق نشه و وقتی باز کردم مامان دیگه کنارم نبود...بازم مثل هربار یاد کسی که کرده بود که تا عمر داشتم و نفس تو سینم بالا پایین میشد از من بخششی نصیب اون آدم نمیشد...دستای کفیم و آب کشیدم و با شنیدن صدای زنگ که نوید اومدن پریشا و همسرش و میداد دوباره شدم پریزاد شیطون خونه...

همونی که به قول پولاد صدای خندش قطع نمیشه و با یه لبخند که خودمم نمیدونستم واقعیه یا مصنوعی به استقبالشون رفتم...


صدای جیغ جیغ پریشا دم ورودی خونه باعث شد لبخندم بیشتر کش بیاد...صداش زیادی جیغ بود بخصوص وقتی کمی بلند حرف میزد...با دیدنم تو ورودی آشپزخونه با اون شکم گرد ‌و قلمبه دوید طرفم و خودش و پرت کرد تو آغوشم: الهی پیش مرگت شه خواهرت که از همین حالا دلتنگت میشم...

محکم دستامو دور بدنش حلقه کردم و کمی عقب رفتم تا به شکمش فشاری نیاد و با بهتی که از این حرکتش نصیبم شده بود گفتم: چه خبرته پریشا؟؟ بچت کم مونده بود پرس شه..


اخمی روی چهره ی نازش نشست و دستش و به کمرش زد: بی ذوق‌‌‌‌‌..جواب ابراز احساساتم اینه؟؟


ادامه دارد...



https://telegram.me/joinchat/BDiaXj2v4tUO6ZdjYc627g

#دل_نوشت_ناب