#بگو_سیب 

#پارت_پنج


لبام به خنده باز شد..یه دستم و روی شکم برآمدش گذاشتم و یه دستم و رو بازوش: آخه نمیگی این عشق خاله حساسه٬‌باید بیشتر مراقبش باشی؟؟

صدای علی درست پشت سرش در تأیید حرفم بلند شد: گوش شنوا نداره این خانم من پریزاد جان.‌‌‌‌‌‌...خودت و خسته نکن‌‌..

با لبخند نگاهش کردم و سر تکون دادم: سلام داماد خوب ما‌...تو چی میکشی از دست خواهر من؟؟؟

خنده ی علی بلند شد و پریشا طلبکار نگاهم کرد: خوشم باشه‌‌‌..خواهرمی یا خواهر شوهرم؟؟؟

پولادم خودشو بهمون رسوند و در حالی که روی راحتی های کرم مینشست با لحن بامزه ای گفت: والا اگه خواهر شوهرای تو بلد بودن تورو بچزونن تو انقدر روت زیاد نمیشد...بدبختی اینه اونا هم مثل شوهرت ذلیلتن...

صدای پریشا اینبار واقعا دیگه جیغ بود: به خدا کشتمت پولاد...

خنده ی هممون بلند شد و علی دستشو حلقه کرد دور کمر پریشایی که عملا با اون شکم شبیه یه توپ شده بود و کمکش کرد روی مبل بشینه‌.‌..با همون لبخند که رو لبم بود چشم گردوندم برای پیدا کردن مامان که از در نیمه باز اتاقش متوجه شدم اونجاست....

دل دل میکردم برم سراغش یا نه‌‌.‌‌‌..دلم میخواست راضی باشه به رفتنم...اون غم تو چشماشو هیچ وقت نمیخواستم ببینم....


نگاهی به پریشا و علی و پولاد که مشغول شوخی و کل کل با هم بودن کردم و آروم به طرف اتاقش رفتم و وارد شدم...پای آلبوم قدیمی نشسته بود و محو شده بود تو عکسا...انقدری که متوجه اومدنم نشد...پاورچین پاورچین خودمو رسوندم بهش کنارش نشستم روی زمین و تکیه زدم به پشتی های قرمز طرح ترنج..‌این پشتی ها مال جهیزیه ی مامان بود و قدیمی اما مامان انقدر تمیز نگهشون داشته بود که آدم با دیدنشون حض میکرد..بالاخره متوجه ی حضورم شد....بدون این که سرش و از تو آلبوم بیرون بیاره به یه عکس قدیمی اشاره کرد: اینجا دوسالته...رفته بودیم مشهد..

نگاهم و به عکس و آدمی که تو آغوشش بودم دادم..‌صدام ریز شد از غمی که دور قلبم نشست: اون موقع هنوز نرفته بود‌...

آهی کشید و پاشو دراز کرد...سرم بی اراده نشست رو پاش و دستش شونه شد میون موهام: انقدر که با کینه راجع بهش حرف میزنی دلخور میشم ازت.‌.

آب دهنمو قورت دادم...میل عجیبی داشتم این بغض کهنه رو ببارم اما انگار اینو نشونه ی ضعف میدونستم‌..خیلی وقت بود گریه نمیکردم‌‌‌...نمیخواستم هیچ بنی بشری ناراحتیمو ببینه: منم از این که هنوز دوسش داری دلخور میشم ازت مامان..

حرکت دستاش بین موهام متوقف شد و اسمم و روند میون لباش : پریزادم؟؟


چشمام بسته شد...کمی روی پاش چرخیدم تا سرم بالا قرار بگیره و چهرشو ببینم: این که تمومش کنم؟؟؟ 

یه لبخند محو زد...زیاد واقعی نبود..‌مامان بعد رفتنش لبخند واقعی کم رو لبش نشست: این یعنی شخم نزن گذشته ای که تموم شده و رفته...

دستش و گرفتم میون دستام: زیادی صبوری مامان..

لبخندش کمی عمیق تر شد و برای بیرون آوردنم از اون حال و هوا گفت: با این لباسا رفتی جلوی علی؟؟

ناخوداگاه یاد رد ماژیک روی شلوارم و بلیز برعکس پوشیدم افتادم و یه هعیی بلند گفتم...خندش صدادار شد و سر تکون داد: دختر سربه هوای من...

خودمم از این تیپ معرکم خندم گرفت...‌خنده های جفتمون با هم قاطی شد و پریشا رو به میونه ی اتاق کشوند: به به‌‌‌‌‌...میبینم مادر و دختری خلوت کردین.‌..


از حالت خوابیده روی پای مامان به نشسته تغییر حالت دادم و موهامو فرستادم پشت گوشم: خوب موقعی اومدی پری...بیا این شب قبل رفتنمو تا صبح جمع و زنونه کنیم و حرف بزنیم...

با خنده کنارمون نشست و به خاطر فشار نیاوردن به شکمش پاهاش و دراز کرد: خیلی وقت بود از این جمعای زنونه ی مادر و خواهری نداشتیم‌‌‌‌‌.‌

راست میگفت..بعد از ازدواجش این جمعامون کم تر شد.‌‌‌‌‌.حضور یه خواهر اونم از نوع پریشا داشتن زیادی خوب بود.‌‌..شبایی که تا صبح بی خیال دوماد و برادر بشینی و از زمین و زمان با هم حرف بزنین و مامانتون بشه ممیز بینتون و هرزگاهی بهتون اخطار بده که درست حرف بزنین معرکست‌.‌.‌

و من مطمئن بودم تو این مدتی که دل میدم به پایتخت دلم بیشتر از هرچیزی واسه این جمعامون تنگ میشه.


مقنعه ی مشکی رنگمو روی سرم صاف کردم و تمام موهامو فرو کردم زیرش...تو این شرایط اصلا حوصله ی شال سر کردن و سروکله زدن با موهای پریشون ریخته شده ازش بیرون و نداشتم‌‌‌‌...ترجیح میدادم از هرچیزی که ممکنه باعث کلافگیم شه دوری کنم‌...دستی روی گونم کشیدم تا اثر ضد آفتاب که به خاطر تعرق پوستم برق انداخته بودتش و پاک کنم و بعد نگاه کلی به اطراف به خاطر جا نذاشتن چیزی از اتاق خارج شدم‌..


ادامه دارد...


https://telegram.me/joinchat/BDiaXj2v4tUO6ZdjYc627g

#دل_نوشت_ناب