#بگو_سیب
#پارت_هشت

چشماش و ریز کرد و با خوندن اسم سر تکون داد: آهنگساز معروفیه، اما تازه داره می خونه، الحقم که صداش ترکونده‌.
متفکر لب زدم: پس چرا من تا حالا اسمش و نشنیدم؟
بی خیال شونه بالا انداخت و چشماش رو بست: کی آهنگسازا رو می شناسه آخه؟ منم بعد این که آهنگشو شنیدم رفتم صفحه ی اینستاگرامش و فهمیدم آهنگساز خیلی از کارای پاپ بوده.

سری به معنی فهمیدم تکون دادم و خواستم بقیه ی موزیکم و گوش کنم که با حرف پولاد چشمام گرد شد: حالا تو چرا چشاتو باز کردی؟ ترست ریخته به سلامتی؟
سریع و با حال بدی که نتیجه ی یادآوریش بود چشمام رو محکم روی هم قرار دادم، که باعث شد بلند بخنده و تذکر
مامان که تا به حال ساکت بود و نوش جان کنه.

پنجره ی آشپزخونه رو، که روبه کوچه بود باز کردم، و خیره به شلوغی و رفت و آمد زیاد ماشینا غرغرکنان به طرف مامان برگشتم: الان صدای ماشینا کرمون میک نن، بس که این جا رفت و آمده.
پولاد از بالای چهارپایه ای که روش بود گفت: ان قدر غر نزن آبجی، بیا یه کمک به من بده.
از بین کارتن های پخش شده روی زمین، به طرفش قدم برداشتم و درحالی که عملا به خاطر اون ماسک روی صورتم کلافه شده بودم، پایه های چهارپایه رو گرفتم تا پردرو نصب کنه، و به غرغرکردنم ادامه دادم: این هوای تهرانم دست کمی از هوای اهواز نداره، این جا هم گرمه که...
آخرین گیره ی پردرو جاش انداخت، و پردرو کشید تا صاف شه، و همون طور که پایین می اومد گفت: می خواستی تبریز قبول شی.
ادایی با دهنم براش درآوردم که بلند خندید و دم موهای بافتم و محکم کشید: ماسک جلوی صورتته ندیم، فقط چشات چپرچلاغ شد.

مامان: بسه بچه ها، این جا یه عالمه کار مونده و شما به جای کمک شیطنت می کنین‌؟ پریزاد جان مامان، این جا خونه ی شماستا، بد نیست یه کمک بدی!
با حالت اعتراض، و دست به کمر به طرفش برگشتم و نالیدم: مامان من طرف هرچی میرم می گی نمی خواد، الان گرد و خاک بلند می شه نفست می گیره.خب بگو چی کار کنم، انجام بدم.
بشقابای دستش رو توی کابینت فلزی طرح ام دی اف سفید قرار داد، و با نگاهی به پذیرایی خیلی کوچیک گفت: زمین و جارو زدم، اون چندتا کارتن و بردار و فرش و به کمک پولاد پهن کنین و مبلارو از اتاق بیارین بیرون، و بچینین.

سری تکون دادم و به طرف کارتن ها رفتم‌، پولادم که کار نصب پردش تموم شده بود، به کمکم اومد و بعد فرش و پهن کردیم.قبل از آوردن مبلا به کمک پولاد دوتا تابلوی رنگ روغنی که با خودم آورده بودم رو، به دیوار نصب کردیم و بعد مبلای پنج نفره رو روبروی تلویزیون ال سی دی چهل اینچ، چیدیم.
مبلا راحتی بودن و برای پریشاکه چون تازه مبلمان خونش و عوض کرده بود، داده بود برای این جا استفاده کنیم.‌مبل دونفرش به خاطر استفاده ی زیادتر کهنه تر بود، و تشکش کمی فرورفته بود که نیاوردیم، و برای همین پنج نفره شده بود.حدود ساعت ده شب بود، که کار خونه و وسایل تموم شد و پولاد و فرستادیم تا از یه فست فود که نزدیک خونه دیده بودیم ساندویچ بگیره.با خستگی روی مبل یاسی رنگ نشستم و نگاهم رو به اطراف دادم.همه چی همون طور بود که می خواستم، این خونه ی کوچیک و زیادی ساده، که شاید زیاد هم خوش نقشه نبود با کارامون تبدیل شده بود به یه نقطه ی پر آرامش! پرده ی حریری که مامان برای این جا دوخته بود، به خاطر باز بودن پنجره و حرکت باد مرتب تکون می خورد و، رقصش با باد زیادی خواستنی بود.گلدون بامبوم هم گوشه ی پذیرایی رنگ و لعاب خوشگلی به خونه داده بود، و از همه مهم تر، دیوار ساده ی خونه بود که به خاطر خلوت بودنش از بالا تا پایین عکسای خودمون و چسبونده بودم، و به قول پولاد یه موزه ی خانوادگی شده بود.عکسای چاپی کوچیک مثل پازل کل دیوار و پوشونده بودن.همون موقعی که برای قولنامه ی این خونه اومده بودیم، این فکر برای این دیوار به سرم زده بود و تا تونسته بودم با خودم عکس آورده بودم.بیشتر عکسا از بچگیمون بود و روزای مدرسه... کمتر عکسی از بزرگ سالیمون توش به چشم می خورد، و منظره ی جالب و هنری ای از خونه ساخته بود‌.با نشستن مامان کنارم نگاهمرو از دیوار گرفتم و به صورت خستش دادم، صورتی که زیادی برام عزیز بود، تیر نگاهمو گرفت. و خیره شد به چشمام: کی فکرش و می کرد با این وسیله های دست دوم این جا ان قدر خوشگل بشه؟

ادامه دارد...


---------------------------------------

#بگو_سیب
#پارت_نه

لبخند روی لبم مثل آبرنگ تو آب پخش شد.راست می گفت.همه ی وسایل این جا با این که دست دوم بودن اما خونه ی قشنگی ساخته بودن، یه سری از وسایل مال خود مامان بود که چون جدیدش و گرفته بود به کارش نمی اومد، و یه سری هم مال پریشا...تنها چیزی که نو گرفته بودیم تلویزیون و میزش بود، و یه تخت خواب و میز آرایش و کتابخونه برای اتاقم، وگرنه حتی فرش قرمز زیر پامم دست دوم بود، که قبل از این که فرشای خونمون و عوض کنیم ازش استفاده می کردیم.خودم و رو مبل سه نفره دراز کردم و سرم و رو پاش گذاشتم: حق با شماست، خوشگل شده...
با دستش شروع به شونه کردن موهام کرد و آروم گفت: مواظب خودت هستی دیگه، نه؟
چشمام و بستم، نگرانی این مادر تمومی نداشت، نفسم و بیرون فرستادم: از چی نگرانی مامان؟
مامان: از این که نفست بگیره و اسپری دم دستت نباشه، از این که تک و تنها تو این شهر غریب به مشکل بربخوری‌، از این که کسی نگاه بد روی تو و تنهاییت داشته باشه، پریزاد نمی خوام یادت بره که من شما رو با چه شرایطی بزرگ کردم.چشمام و باز کردم و تو دلم حق دادم بهش، بابت این همه نگرانی: یادم نمیره مامان، نمی خوام نگرانم باشی.من بهت قول میدم مواظب خودم باشم! سری تکون داد و خم شد و پیشونیم روبوسید: خوبه دخترم،رو این قولت حساب می کنم.
زنگ واحد باعث شد لبخند روی لب هردومون پیدا بشه، از روی پاش بلند شدم، و به طرف در رفتم.پولاد با شام برگشته بود.
خسته و عصبی از گرمای هوا، کلید و تو در ورودی راهروی آپارتمان انداختم، و درو باز کردم.‌به خاطر ساخت قدیمیش نه لابی بزرگی داشت، و نه آسانسور‌...پام رو روی پله ها گذاشتم، و آروم بالا رفتم.از شدت شلوغی وگرما کلافه شده بودم.هرچند همیشه عادت به گرما داشتم.یعنی اصلا نمی شد بچه ی جنوب و اهواز باشی، و آستانه ی تحملت مقابل گرما پایین باشه! اما به هرحال کلافه کننده بود، به خصوص یک ساعت ایستادنم تو مترو، برای پیدا کردن پولاد، که آخرسرهم بی نتیجه بود.‌برای این که با مترو مسیر دانشگاه و خوب یادبگیرم، با پولاد تصمیم گرفتیم یه بار بریم و برگردیم. اما موقع برگشت تو مسیر تعویض قطار، نمی دونم کجا غیبش زد! حتی با رسیدن به ایستگاه نزدیک خونه، یک ساعت ایستادم تا شاید ببینمش، و اگه با قطار دیگه ای اومده و جا مونده پیداش کنم، اما بی فایده بود! ...حتی موبایلشم جواب نمی داد.بالاخره به طبقه ی سوم رسیدم، و این بار به جای کلید انداختن زنگ زدم.
با باز شدن در، و دیدن چهره ی ریلکس پولاد با رکابی و شلوارک راحتی، چشمام گرد شد.خیلی راحت یه گاز به سیبی که دستش بود زد و با دهن پر پرسید: تو کجا بودی؟
کم کم اون بهتم از دیدنش، جاش رو به یه حرص عمیق داد.در و هل دادم که باعث شد با تعجب کنار بره، وارد خونه شدم و بعد بستن در، با صدای نسبتا بلندی جیغ زدم: تو خونه ای؟ من سه ساعته تو ایستگاه مترو منتظر توام!
از صدای جیغ بلندم جا خورد، و عقب رفت: چته تو؟
چشمام و ریز کردم و یه قدم عقب رفتش رو با جلو رفتنم، جبران کردم.تن صدام آروم شد، اما خودشم می دونست این آرامش قبل از طوفانه: چمه؟حتی یه بچه هم شعورش می رسه، با یکی میره بیرون منتظرش بمونه! من و پیدا نکردی و خودت سوار شدی و اومدی؟ لااقل یه زنگ می زدی، اومدی خونه که من عین یه حیوون دراز گوش اون جا واینستم؟ تو آدمی آخه؟
تازه متوجه جریان شده بود، و به زور داشت جلوی خودش و می گرفت تا نخنده، با همون عصبانیت طوری نگاهش کردم که سریع اون خنده ی نصفه نیمش رو خورد، و آروم گفت: از اون موقع تا حالا منتظر من مونده بودی؟
به جای جواب فقط نگاهش کردم که یهو بلند زد زیر خنده! سری با افسوس و عصبانیت براش تکون دادم که خندش شدت گرفت، ماسکی که پایین گردنم مونده بود و از رو گوشم برداشتم و پرت کردم وسط سینش، و غریدم: خیلی کم عقلی...
از شدت خنده، نمی تونست جوابم و بده.منم بودم و یکی رو به این صورت علاف خودم کرده بودم، می خندیدم.با حرص از خندش مقنعه از سرم کشیدم و وارد آشپزخونه شدم، بطری آب و از کنار در یخچال برداشتم و بدون ریختن توی لیوان سر کشیدم، فقط این آب سرد چاره ی آروم شدنم بود.دلمم نمی اومد چیز زیادی بهش بگم، چون فردا می رفتن و من دلتنگ همین خنگ بازیاش می شدم.کمی که آب خوردم و عطش وجودم کم شد، از آشپزخونه خارج شدم و رو به چهره ی بشاشش که هنوز آماده ی خنده ی دوباره بود، اخم کردم: مامان کجاست باهوش؟
دوباره کل صورتش شد لبخند، و با صدایی که این خنده روش تأثیر گذاشته بود گفت: رفته سبزی بخره
کمی نگاهش کردم.یعنی کافی بود بهش بگی تو، تا بزنه زیر خنده! ازم نگاه می دزدید تا خندش نگیره، آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم:کوفت، نپکی حالا...

ادامه دارد...  در کانال دل نوشت ناب