#بگو_سیب


#پارت_دوازده


قانون موفقیت اینه که سختی اولین بارهارو پشت سر بزاری ٬ حالا یا با جون کندن و یا با بی محلی ٬ هرکسی روش خاص خودش و داره.


***

عینک آفتابیمو از روی چشمم برداشتم و وارد ایستگاه مترو شدم.حس میکردم موهام از زیر مقنعه ٬ به گردنم چسبیده و همین باعث اذیتم میشد.پامو روی پله های متحرک برقی قرار دادم و عینک تو دستم و روی موهای بیرون زده از مقنعم فیکس کردم ٬ با خستگی پامو از روی سطح پله برقی روی زمین قرار دادم و میون شلوغی بعد از ظهر ایستگاه منتظر قطار مورد نظرم ایستادم.

اولین روز دانشگاه با وجود تمام شیرینی و جذاب بودنش برای من ٬ به خصوص در کلاس طراحی عکسِ پیشرفته ٬ کمی خستم کرده بود . بیشتر از هرچیزی دلم میخواست برسم خونه ٬ یه لیوان از شربت آلبالویی که مامان درست کرده بود و کنار حجم وسایلی که یخچالمو باهاش پر کرده ٬ قرار داده بود آماده کنم ٬ زیر باد کولر بشینم و سربکشم.اصلا هم دلم نمیخواست به این فکر کنم که تنهام و بعد چهارسال تحصیل ٬ تو شهر خودم که هربار از دانشگاه برمیگشتم ٬ یه عالمه مورد استقبال مامان و پذیرایی مختص هرفصلش ٬ که شامل شربتای خنک دست سازش و شیر گرم بود قرار میگیرفتم ٬ حالا قراره مورد استقبال یک حجم سکوت و تنهایی قرار بگیرم!

با رسیدن قطار مترو ٬ میون حجم عظیم جمعیت٬ خودمو داخل جا دادم و خسته دستم و به دستگیره های آویز وصل کردم تا با ترمزای قطار پخش زمین نشم.


هرکس مشغول کار خودش بود٬ دلم میخواست میتونستم دوربینم و از کیفم خارج کنم و میون این همه سوژه عکاسی کنم ؛اما بعضی تصاویر ثبت کردنشون ثبت ناهنجاری جامعه ی من بود ٬مثلا ثبت تصویر دوتا دختر جوونی که رو صندلی نشسته بودن و داشتن با غلظت٬ آرایششون و تمدید میکردن٬ اونم وقتی یک خانم مسن درست روبروشون ٬ به خاطر کمبود جا ایستاده بود٬ شاید میتونست یه عکس اجتماعی خوب بشه ؛اما این اجتماع زشت و نمیخواستم لنز دوربین من ثبت کنه.

با افسوس سری براشون تکون دادم و نگاهمو تو نگاه دختر بچه ی حدودا شش ماهه ای که بغل مامانش بهم زل زده بود قفل کردم.عاشق بچه ها بودم ‌و به طرز عجیبی دلم براشون ضعف میرفت.چشمامو برای دختر بچه چپ کردم که لبخندی زد و لثه های بی دندونش تو معرض دیدم قرار گرفت ٬ خندم عمق گرفت از این حرکت نازش که با رسیدن به ایستگاه نزدیک خونه ٬ مجبور شدم پیاده شم و فقط تونستم یک چشمک برای اون بچه بزنم که با چشماش فقط نگاهم کرد‌.

برای رسیدن به خونه ٬ هربار مجبور بودم دوتا قطار عوض کنم و این طولانی بودن نسبی مسیر ٬بیشتر به خستگیم اضافه میکرد.

بالاخره از ایستگاه مترو خارج شدم و برای خرید یکم خرت و پرت برای یه شام سریع٬ پیاده راهی خونه شدم.

وارد سوپر مارکت سر خیابون منتهی به خونه شدم و مستقیم به طرف یخچالش رفتم ٬ یه بسته ژامبون برداشتم و به طرف میز چرک و کثیف روبروی مغازه دار ٬ که غرق تلویزیون کوچیک بالاسرش بود بردم.با حس حضورم نگاهش و به من و ژامبون دستم داد و پرسید: همین و میخوای آبجی؟

نگاهی به بشکه ی آبی رنگ متوسط گوشه ی دخلش که مخصوص خیارشورای کیلویی بود انداختم ٬ دستم و به اون طرف دراز کردم: نیم کیلو از اون خیارشورا و یه بسته نون باگتم میخواستم.

یه چشم بلند گفت و به طرف بشکه رفت٬ منم تو این فرصت از قفسه ی کنارم ٬دوتا بسته چیپس ٬ برداشتم و روی دخلش قرار دادم.خیلی زود پلاستیک خیارشور و نون و کنار خریدام گذاشت ٬با بارکدخوان شروع به حساب کردنشون کرد و رو بهم گفت: هجده تومن آبجی‌.

پول و از کیفم خارج کردم و روی دخل قرار دادم ٬ اونم خریدامو همرو توی پلاستیک بزرگتری قرار داد و به طرفم گرفت.

خواستم از مغازش خارج شم که با دیدن یه آگهی رنگی و خیلی شیک ٬ روی در شیشه ای پاهام ایستاد.کمی جلوتر رفتم و با دقت متن روی آگهی رو تو دلم خوندم:

”آموزشگاه تازه تأسیس هنری نوا برای آموزش کلاس های هنری گیتار ٬ سیاه قلم و عکاسی به جذب اساتید متخصص میپردازد...جهت اعلام آمادگی به این آدرس مراجعه کنید و یا با این شماره تماس بگیرین”

انگار همه ی دنیا از اطرافم خط خوردند ! فقط من موندم و کلمه ی عکاسی که تو ذهنم ٬ یک رقص پرشکوه ساخته بود.

نمیدونم چه حسی بود ٬ اما انگار وادارم میکرد به اون کلمه ی عکاسی بیشتر توجه کنم.


هیچ وقت ٬ به این که بخوام در زمان تحصیلم کار کنم ٬فکر نکرده بودم ٬ اما انگار این آگهی ٬ منو یاد یه چیز فراموش شده انداخته بود.چیزی که هیچ وقت ٬ بهش اهمیت ندادم ٬اما حالا انگار زیادم بی اهمیت نبود!

مردمک هام ٬ مرتب میون اون جملات میلغزید.آدرس آموزشگاه ٬ زیاد فاصله ای تا اینجا نداشت٬ شاید بهتر بود شانسم و امتحان میکردم.

سریع خریدهای دستم و روی زمین گذاشتم و از جیب کوله ی مشکی رنگم موبایلم و بیرون کشیدم .یک عکس از آگهی گرفتم و با یک لبخند پهن روی لبم ٬ خریدامو برداشتم و با انرژی زیادی از مغازه خارج شدم...


#ادامه_دارد



https://padashak.com/33254/75uk0s9ergiq

@hotphoto_2


. 。*✿∵。 。∵✿*。

。💕*゚゚*💕∵💕*゚゚*💕。

✿゚ ゚✿゚ ゚✿

*💕. .💕 

゚✿。 。✿°

    *