#بگو_سیب 


#پارت_بیست‌و‌یک


بلده آرام دلم...یار دل آرام کو؟

آن که آرام برد از دلم آرام کو؟

آن که آرام برد عشق منو جان کو؟

آن که عاشقش شدم، جانان جانان کو؟

وای وای وای دل من شده عاشق چشاش‌‌‌...

وای که نمیدونستم میشم پریشون چشاش...

وای وای وای دل من شده دیوونه ی اون...

دل دیوونه ی من اسیر مست موی اون‌...

من...یه حس عاشقانه در تو...

تو...یه عشق جاودانه در من...

من بی بال و پرم بدون رویات...

بی تاج سرم بدون دنیات...

من با تو خوشم که بی قراره دلم‌...

من با تو خوشم آروم نداره دلم... 

بی قرارتم یار...


تکیه زدم به دیوار و خیره ی اون تصویر پر شکوه چشمام شد یک لنز، تا همه ی اون اجرای جذاب و ثبت کنه.دستش که آروم روی گیتار متوقف شد یه چشمک ضمیمه ی کارش کرد وصدای دست هنرجوهاش بالا رفت.لبخندی به روشون زد و گیتار و کنار صندلیش قرار داد و روبه یکی از پسرهای روبروش کرد و ازش خواست تا ساز بزنه و من بی سروصدا و بدون این که دیده بشم، با لیوان آبی که هم چنان پر بود به کلاسک برگشتم و حال خوب اون اجرا حالم و برای ادامه ی این کلاس دوساعته، به شکل عجیبی خوب کرد. 

اولین روز کاریم به بهترین نحو سپری شد و وقتی به خودم اومدم، که یکی یکی داشتم جواب خسته نباشید بچه ها رو می دادم.خداروشکر همشون برای جلسه ی اول ازم راضی بودن و این و لبخندای از ته دلشون و پریزاد جونای غلیظشون نشون می داد.با خالی شدن کلاس به طرفم کوله پشتیم رفتم و دوربینم و درون کاورش قرار دادم، دلم می خواست قبل از این که هوا خیلی تاریک شه یه سر به پارک جمشیدیه بزنم و کمی عکاسی کنم.غروب پارک منظره ی بدیعی برای شکار یک عالمه شاهکار در اختیارم می زاشت.دوربین و تو کولم گذاشتم و با صدایی از طرف در به اون طرف چرخیدم:خسته نباشین... 

لبخند کمرنگی روی لبم نشست با دیدن آقای خواننده و سری تکون دادم: سلام، ممنون شما هم خسته نباشین... 

کمی اخم کرد: تیکه بود؟

متوجه منظورش نشدم، کولم و روی دوشم انداختم و به میزم تکیه دادم: چی؟

به چهارچوب در کلاس تکیه زد و حتما می دونست چقدر خاص می شه تو این ژست، اما چرا اهمیت نمی داد که من یه عکاسم و دلم برای ثبت این حرکاتش دل دل می زنه: این که سلام نگفتم.

این بار من اخم کردم، البته مصنوعی: خیلی بچه این اگه بخواین فکر کنین تیکه بود.


فکر کنم از جوابم خندش گرفت.دیگه مثل روز اول زیاد اخم نداشت، انگار این که دیگه همکاریم باعث شده بود یکم بخواد از اون لاک غرور و خودخواهی فاصله بگیره.دستش و سر داد توی جیبش: اشکان می گفت اهل تیکه انداختنین، چی بهش گفته بودین که انقدر عصبی بود؟ 

کاملا می دونستم منظورش از اشکان همون پسر بدخلقی بود که تو بدو ورودم دیده بودم.چهرم و جمع کردم: اون آقای بی شخصیت اهل چغولی کردنم هست؟

چشمای پسر روبروم کمی مبهوت شد و بعد خندش گرفت و سری با لبخند برام  تکون داد، شاید این اولین خنده ی جدی و درست و حسابیش مقابل من بود: چه رفتاری داشته که باعث شده این طور خطابش کنین؟ 

شونه بالا انداختم، ترجیح می دادم به جای بحث راجع به اون آدم، به پارک و عکاسیم برسم: هیچی فقط خواستن ارث باباشون و به خاطر ایستادنم وسط سالن ازم بگیرن، که متأسفانه نداشتم که پرداخت کنم.


#ادامه_دارد 


در کانال #دل_نوشت_ناب