#بگو_سیب
#دل_نوشت_ناب
#پارت_بیست‌و‌سه

لحظه به خودم فکر
کردم.به این که آیابه این سنی که اونا دارن اگه برسم حالم چطوره؟ کسی رو دارم کنارم باشه‌‌، که براش بخندم و برام بخنده؟
من برای این سوال جوابی نداشتم، دروغ چرا خیلی مواقع احساس خلع می کردم.احساس این که احتیاج دارم به حضور کسی در زندگیم...
اما هیچ وقت به این فکرم بال و پر نداده بودم، دوربینم و بی اراده بالا آوردم و بعد تنظیمات نورش برای بهتر شدن تصویر در شب  از اون لبخندای اون زوج پیر عکس گرفتم و بعد بلند شدم تا برم و ازشون برای چاپ عکسشون اجازه بگیرم.
بعد شنیدن حرفام لبخندشون بیشتر عمق گرفت و بهم اجازه ی استفاده از تصویرشون و دادن و بعد کمی صحبت کنارشون و شنیدن لهجه ی خوشگل یزدی پیرزن، ازشون خداحافظی کردم و با لبخند ازشون دور شدم.
داشت دیر می شد و من باید زودتر می رسیدم خونه.
روز خوبی داشتم و باید خوشی این روز و با یه شام ساده و صحبت با مامان بیشتر می کردم.
من یاد گرفته بودم که از کوچک ترین لحظاتم لذت ببرم و ازشون استفاده کنم، شادی واسه من زیاد سخت نبود، تعریف پیچیده ای هم نداشت.
من این بودم، همین قدر ساده و همین قدر سرخوش‌...
پریزادی که به قول مامان بلد بود چطور لبخند بزنه و لبخند و روی لب بقیه بیاره.

پله هارو سریع بالا رفتم و تند تر از هروقتی وارد سالن کلاس شدم، اصلا دلم نمی خواست امروزم چنددقیقه دیر رسیدنم باعث بشه از کسی حرفی بشنوم.
وارد سالن که شدم از دیدن خلوتی اون جا یه نفس راحت از گلوم خارج شد و قدمام و آروم تر برداشتم.در کلاسم باز بود و بچه ها هرکدوم با دوربین خودشون مشغول بودن، وارد شدم و حین بستن در یه سلام بلند روی زبونم روندم که پر انرژی جواب گرفتم.کیفم و روی میز قرار دادم و با لبخند بابت چنددقیقه تأخیرم عذرخواهی کردم و شروع کردم به درس دادن.
کلاسای هنر معمولا به خاطر جو شاد و آزادشون زیاد گذر زمان درونشون حس نمی شه، واسه منم همین طور بود، این بار بی وقفه چهارساعت و حرف زدیم و حتی وقتی سردوساعت خواستم آنتراک بدم، خود بچه ها مخالفت کردن.دیدن علاقشون به رشته ی عکاسی سر ذوقم می اورد.چهارساعت که تموم شد انگار واقعا باتری منم خالی شد، جواب خداحافظ بچه هارو نشسته دادم و بعد خالی شدن کلاس سرم و روی میز گذاشتم تا چشمای خستم کمی استراحت کنن.
امروز سومین جلسه ی کلاسم بود و چون دیشب به خاطر ادیت عکسام تا صبح بیدار بودم و تازه بعد اذان صبح چندساعت خوابیده بودم، حسابی خسته بودم.با صدایی بالای سرم چشمام سریع باز شد ‌و هل شده سرم و سریع بالا آوردم.
پوریا: خسته نباشین

نفسم و نامحسوس بیرون فرستادم و خودم و لعنت کردم بابت سرگذاشتن روی میز، حرکتم زیاد جالبی نبود، سعی کردم لبخند بزنم: سلامت باشین.
ته چشمای جدیش کمی مهربونی به چشمم خورد، نگاهی به چشمام کرد: خیلی خسته این؟
خب چه لزومی داشت انکار کنم چیزی رو که خودشم دیده بود، سری تکون دادم و با دو انگشت پلکام و فشردم: خیلی معلومه؟
بدون این که حتی لبخندی بزنه دست توی جیبش فرو برد و جدی گفت: بله، چشماتون سرخه...امروزم ندیدم استراحت بیاین بین کلاس.
از جام بلند شدم، بی ادبی بود که نشسته بودم و اون ایستاده بالا سرم، چیزی که تازه متوجهش شدم: نیومدم، بچه ها خسته نبودن منم که گفتن نداره، چه قدر لذت می برم از حضور بینشون...
یه لبخند محو زد، خیلی خیلی محو: پس ارتباط خوبی باهاشون گرفتین؟
دستی به تکه موی بیرون افتاده از شالم کشیدم و اون و سر دادم پشت گوشم: ارتباط گرفتن با این بچه های اجتماعی زیاد سخت نیست‌.
سری تکون داد و با دست به خروجی اشاره کرد: تشریف بیارین پایین چای بخورین یکم خستگیتون کم شه.
پشنهاد وسوسه کننده ای بود، خوردن یه لیوان چای اونم تو این غروب بارونی، با وجود حجم خستگیم کنار خواننده ی تازه کار محبوبم، چیزی نبود که بشه ردش کرد.ترجیح می دادم قبل رفتن یک لیوان چای بخورم تا تو اتوبوس خوابم نبره.
با لبخند رضایتم و از پیشنهادش اعلام کردم و بعد برداشتن کیفم کنارش به طرف پایین حرکت کردیم.همه ی کلاسا خالی شده بودن و فضای سالن کمی ترسناک به نظر می رسید، هردو با هم از پله ها سرازیر شدیم و وارد سالن طبقه ی پایین شدیم و سمانه با دیدنم لبخند زد.جواب لبخندش و دادم که پوریا مخاطب قرارش داد: خانم رحمتی بی زحمت دوتا لیوان چایی بیارین اتاق من...
سمانه چشمی گفت و منم پشت سرش پوریا به طرف اتاقش رفتم، در و باز کرد و عقب کشید تا وارد شم و منم با شیطنتی که حتی خستگی هم نمی تونست جلوش و بگیره، وارد شدم و زمزمه کردم: چه خواننده ی جنتلمنی...



چپ چپ نگام کرد که خندم گرفت و بی تعارف روی مبل روبروی میزش نشستم.در و بست و بدون نشستن پشت میز روی مبل مقابلم نشست و سر تکون داد: شما تحت هرشرایطی زبونتون فعاله.
کولم و روی پام قرار دادم و گفتم: تنها چیزی که من دارم و می تونم بهش افتخار کنم زبونم
که اونم...

#ادامه_دارد

#دل_نوشت_ناب