#بگو_سیب 

#دل_نوشت_ناب

#پارت_بیست‌و‌پنج


سری تکون داد و با زمزمه ی به سلامت بدرقم کرد.ک.رو به سمانه لبخندی زدم و ازش بابت چای تشکر کردم و با سرعت از آموزشگاه خارج شدم.کمی دیر شده بود و محال بود قبل تاریک شدن هوا برسم خونه، راهم وبه سمت ایستگاه بی آرتی

کج کردم و با نشتن روی صندلی های ایستگاه، منتظر اتوبوس کمی به اطرافم دقیق شدم.

نمی دونم چرا، ولی حس می کردم کسی داره تعقیبم می کنه.یه حسی مثل حضور یه سایه قدم به قدمم، چشمام اطرافم و کاوید و با ندیدن چیزی که بخواد حساسم کنه به کتونی هام خیره شد.پاهام و کمی تکون دادم و با حس تنگ شدن نفسم سریع ماسکم و از کیفم خارج کردم و دور گوشم انداختم و سعی کردم نفسام زیاد عمیق نشه‌.

باید یه اسپری جدید هم می خریدم.داشت تموم می شد و من میون یه عالمه وظیفه که این زندگی به ظاهر مستقل روی دوشم انداخته بود، مونده بودم سر کدوم طرف طناب و بگیرم که رشته هام پنبه نشه.

با رسیدن اتوبوس از جام بلند شدم، امروزم داشت تموم می شد و من با نهایت توانم داشتم می جنگیدم تا حالم خوب باشه.تا یادم نیفته امروز تولد یه شخصیه که خیلی وقته با تمام داشته هام برای فراموش کردنش و خط زدنش از این زندگی جنگیدم، اما نمی دونستم موفق شدم یا نه... 

امروز تولدش بود و یه چیز تیز میون گلوم گیر کرده بود، یه چیزی که تعریفی واسش نداشتم و نمی دونستم اسمش چیه، اما داشت چشمامم می سوزوند و من سعی داشتم بی اعتنا به این سوزش، زندگیم و ادامه بدم.مثل همه ی این سال ها، بدون اون...

یه آدم هایی تو زندگی های هممون هستن که نقششون فراتر از همه ی نقشاست، جاشون خاص تر از همه‌، وقتی یکی از این آدما بره،بد هم بره دیگه نمی تونی کسی رو جاش بشونی...دیگه تا آخر عمرت محکومی وانمود کنی فراموش کردی! که جاش و یکی دیگه پر کرده.ان قدر این دروغ و میگی تا خودتم باورت می شه.

ولی ته ته دلت‌،اون جایی که هیچ کس بهش سرک نکشیده، اون جایی که فقط خودتی و خودت بی هیچ نقابی، پر می شه از درد!چون جاش خالیه...خیلی خالی و تو اگه به اندازه ی تمام عمرت جون کنده باشی واسه فراموشیش ،اون انتها به فریاد می افته که فراموش نشده.که فقط دلخوری،که دنبال یه توضیحی...


یه توضیح که هیچ وقت داده نمی شه،اون موقع دیگه حتی اسمشم تو خاطرت نمیاری ،مبادا یه وقت فیل دلت یاد هندوستان کنه.

خیره ی شیشه ی اتوبوس به تهرانی نگاه کردم که شاید آدمای زیادی مثل من داشته باشه،آدمایی که حتی نمی دونن برای کی دردودل کنن.

‌‌فقط می خندن تا کسی نفهمه خستن.‌


تا کسی نفهمه دلشون می خواست امشب کنار اون آدم باشن و براش تولد بگیرن،می خندن تا صدای خندشون صدای گریه ی قلبشون و پنهون کنه،می خندن تا...


صدای تلویزیون زیاد بود و من لپتاب به دست، مشغول کار روی عکسای جدیدی بودم که انداخته بودم و عینک فریم مشکی هم که موقع کار استفاده می کردم روی چشمام و پوشونده بود.داشتم کلاه قرمزی نگاه می کردم و یا بهتر بود بگم گوش می کردم و با خنده ی عمیقی کارم و هم انجام می دادم و نگاهم گاهی روی صفحه ی ال سی دی می نشست و صدای قهقهه ی خندم می رفت هوا...با شنیدن صدای تلفن که میون صدای بلند کلاه قرمزی ضعیف به نظر می رسید، اطرافم و بررسی کردم و با دیدن موبایلم روی میز به طرفش خم شد و عینک و روی موهان فرستادم،شماره ی خونه بود،بی معطلی جواب دادم: شما با پریزاد خوشگل و نازتون تماس گرفتین،بفرمایین.

صدای بلند خنده ی مردونه ی پولاد گوشم و پر کرد و بعد صدای بریده بریدش میون خنده: برو بمیر پریزاد با این اعتماد به سقفت،باز تو داری کلاه قرمزی می بینی؟


سرم وخاروندم و با خنده گفتم: خودت بمیری بی ادب،آدم با خواهر بزرگترش این طوری حرف می زنه؟

دوباره بلند خندید و نمی دید که من از سر دلتنگی موبایل و سفت به گوشم چسبوندم تا حتی یه نت از صدای خندش و از دست ندم: آخه خواهر بزرگتر،یه نگاه به سنت بکن بعد کلاه قرمزی ببین.

خم شدم و کنترل و برداشتم و صدای تی وی رو کم کردم: این و کسی می گه که خودش نشینه هرروز کارتن لاک پشت های نینجا ببینه،بعدشم من این کارتن و می بینم به یاد تو! جیگر و که می بینم انگار تورو دیدم.

با صدای حرصی جواب داد: شعورت در حدی نیست که بخوام جوابت و بدم،منم لاک پشتارو به یاد تو می بینم خواهر گلم،استادشون من و یاد تو می ندازه...

واقعا به پوریا راست گفته بودم،کی به جز این اعجوبه از پس من برمی اومد.اخمام و تو هم کشیدم و با صدای جیغی گفتم: موش پیر خودتی.


#ادامه_دارد 


#دل_نوشت_ناب