#بگو_سیب 


#پارت_بیست‌و‌شش


صدای مامان از پشت خط بلند شد: یعنی هیچ کدومتون متعادل نیستین،گوشی رو بده به من پولاد کم بچزونش‌‌.


منتظر بودم گوشی رو بده به مامان اما قبلش با خنده گفت: موش شاید من باشم،اما پیری کلا برازنده ی خودته پیردختر...

جیغ بلندی کشیدم که صدای بلند مامان ساکتم کرد: چته دختر کر شدم!


لبم و گزیدم و تو دلم پولاد و مورد عنایت قرار دادم،سریع گوشی رو داده بود مامان و حرکتم و پیش بینی کرده بود: ببخشید مامان،سلام...

صداش دوباره مهربون شد: سلام عزیزم،خوبی؟


پاهام و روی مبل جمع کردم و اگه از این حجم دلتنگی فاکتور می گرفتم خوب بودم،جوابش و دادم و بعد کمی صحبت باهاش تماس و قطع کردم و موبایل و کنارم روی مبل پرت کردم و خم شدم تا لپتابمو بردارم که با دوباره بلند شدن صدای زنگش سریع چنگش زدم، مطمئن بودم پولاده، تا دوباره کرم بریزه برای همین بدون نگاهی به شماره تماس و وصل کردم و با صدای بلندی گفتم: باز چی می خوای مزاحم ؟


#ادامه_دارد 

➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿

#بگو_سیب 

#پارت_بیست‌و‌هفت


اما با شنیدن صدای خوش آهنگ و متعجب پشت خط به حدی جا خوردم که دلم می خواست همون لحظه زمین دهن وا کنه و منو تو خودش ببلعه: خانم کاشف راد هستم٬فکر می کنم بد موقع مزاحمتون شدم.

لبم و محکم میون دندونام کشیدم و چشمام و محکم بستم و با دست آزادم کوبیدم تو سرم٬ یعنی افتضاح تر از اینم می شد؟ وقتی جوابی ازم دریافت نکرد دوباره با اون لحن بسیار خاصش اسمم و تلفظ کرد: خانم کاشف؟

یک نفس عمیق کشیدم و انقدر از کار و عکس العمل بد و بچگانم خجالت کشیده بودم که نخوام به حس تعجبم از این که چرا پوریا راد به موبایلم زنگ زده بها بدم: سلام آقای راد‌‌٬عذر میخوام بابت اشتباهم؛فکر کردم برادرمه‌.

نت های صداش با نت زینت خنده همراه شدند و من و پشت گوشی مغلوب خودشون کردن: سلام خانم.ظاهرا برادرتون خیلی عصبیتون کرده بود.

با یاد حرفای پولاد در عین عصبانیت خندم گرفت.انگشت شصت پام و به بازی گرفتم و جوابش و دادم: بله ٬خیلی زیاد.‌من بازم عذر میخوام.

اینبار صداش کمی غیرقابل نفوذتر شد٬انگار می دونست برای هرجمله و هر حرفی چطور تو حس های صداش دست ببره: فراموشش کنین ٬عذر میخوام که بدموقع زنگ زدم ؛اما منشی آموزشگاه از ظهر باهاتون تماس گرفتن و در دسترس نبودین.این شد که شماررو گرفتم تا خودم باهاتون تماس بگیرم و بالاخره الان موفق شدم پیداتون کنم.


دوباره لب گزیدم.موبایلم و سرکلاسم از دسترس خارج کرده بودم و فراموش کرده بودم بعد کلاس درستش کنم٬ تا همین نیم ساعت پیش که یادم افتاده بود‌.نگاهی به ساعت که نزدیک ده شب و نشون می داد انداختم و چقدر حس خجالتم بیشتر شد: من واقعا شرمندم.در دسترس نبودم٬حالا مشکلی پیش اومده؟

راد: مشکل که خیر تنها تصمیم گرفتیم پس فردا بچه ها رو ببریم قلعه رود خان ٬ یه اردوی یک روزه.کنار این حجم درس یه اردو براشون لازمه ٬ بچه های عکاسی و طراحی میتونن از مناظر اونجا استفاده ی بهتری بکنن و یکم تجدید روحیه بشن برای ادامه ی تلاششون؛ چون تعداد بچه ها زیاده خواستیم از مربی ها برای کمک و هدایت بچه ها در اونجا استفاده کنیم.شما میتونین همراهی کنین؟

قلعه رود خان؟! به نظرم پیشنهاد فوق العاده ای بود برای بچه ها.یه طبیعت بکر که حسشون و حسابی قلقلک می تونست بده ٬

زمانی که خودمم آموزشگاه هنر میرفتم یه بار یه اردو برای بچه ها گذاشتن .چقدر خوب که درک می کرد در کنار درس به تفریح و تقویت حس هاشون هم احتیاج دارند .انتخاب بی نظیری هم بود و میتونست یک خاطره ی به یاد موندنی برای بچه ها در آخرین سال تحصیلشون به عنوان دانش آموز بسازه.شاید یه روز اونا حجم زیادی نمی تونستن بخونن اما مطمئنا انقدر انرژی می گرفتن که روزای آتیشون و بهتر تلاش کنن ٬انگار زیادی برای جواب معطل کرده بودم: فکر بسیار خوبیه ! توی روحیه ی بچه ها خیلی موثره ٬ من خوشحال میشم همراهی کنم باهاشون.

پوریا: بسیار عالی.فردا که تعطیله اما برای پس فردا صبح ساعت هفت روبروی آموزشگاه باشین.

ساعت هفت؟!کی می خواست منو اون ساعت بیدار کنه؟ناچارا جواب دادم: چشم.

صداش آروم شد ٬ سحر گونه: بیشتر از این مزاحم نمیشم ٬ شبتون خوش‌.

خیره شدم به صفحه ی تلویزیون و کلاه قرمزی بی صدا: شب شما هم خوش.

تلفن که از دستم سر خورد پایین ٬ فقط یک فکر تو سرم پر قدرت و پر ریتم جولان داد: ( صداش زیادی پشت تلفن قشنگ نبود؟؟؟ )

با درک این که همین الان چه فکری از کوچه پس کوچه های ذهنم عبور کرد ٬تنم یه لرز خفیف گرفت و محکم سرمو تکون دادم.این فکر از کجا اومد و خودمم نفهمیدم ٬ انگار با تکون دادن سرم خواستم اون مه ایجاد شده از افکار و که بالای سرم چرخ میزد نابود کنم.


لپتاب و بستم و برای استراحت به ذهن خستم صدای تی وی رو زیاد کردم.

کلاه قرمز و اون آقای همساده ی دوست داشتنیش مطمئنا توانایی پرت کردن حواس منو از افکار خامم داشتند ؛مهم هم نبود که پولاد همیشه منو به خاطر علاقم به این مجموعه مسخره می کرد٬مهم این بود که من یکم برای اون کودک فعال درونم زمان بزارم و جدا از هیاهوی زندگی ماشینی به فکرش باشم.چیزی که ما آدما شدیدا ازش غافل بودیم ؛ چیزی به اسم ”خود”

**

با ضربه ی دستی روی شونم سر کج شدم صاف شد و نگاه مات و شکه شدم به چشمای خندون لیلی نشست.صدام خوابالود بود: چی شده؟

بلند خندید و اخم من از این خنده درهم رفت.منتظر شدم تا خندش ته بکشه و چشمای خستم و با انگشتم فشار دادم ٬ بالاخره به حرف اومد: وای خدا.پری خیلی باحال میخوابی.اصلا خواب چیه یهو میمیری ٬ چطوری با این رانندگی من و پرت شدنای ماشین خوابت برد تو؟؟ پیاده شو رسیدیم.

نگاه گیج و خوابالودم و که حالا کمی اخمو هم بود به اطراف دادم.یکم پایین تر از آموزشگاه بودیم ٬ چشمامو با بیچارگی باز نگه داشتم و چرخیدم طرفش: خیلی بیشعوری.

چشماش گرد شد و مثل جغد نگاهم کرد: چرا اونوقت؟


#ادامه_دارد 


#دل_نوشت_ناب