#بگو_سیب
#دل_نوشت_ناب
#پارت_چهل‌و‌هشت

دراز شدش و فشرد و پیشونیش و بوسید : سلام مامان خانم کلافه.آتردین مگه خونه نیست؟!
چشمای رنگی و زیباش‌ حالت زاری گرفت: نه هنوز بیمارستانه و برنگشته.امروز عمل داشت و دیرتر از من قرار بود بیاد.منم که این دوتا نابود کردن.
چرخید به طرف بچه ها که با اون چشمای شیطونشون سعی داشتند ٬ مظلوم به نظر برسن: مامان و اذیت کردین؟!
بهراد سریع لبه ی پالتوی پوریا رو به دست گرفت: هیچم اینطور نیست.مامان به ما مشق زیاد می گه.
دست مانیا مشت شد جلوی دهنش: اِ اِ اِ.وروجکارو ببینا.حتی یک صفحه ی کامل هم املا ننوشتین.کدوم مشق؟!
بهار هم اون طرف پالتوش و تو دست گرفت.هردو می دونستند پوریا همیشه مدافعشونه: عوضش یک صفحه ریاضی نوشتیم.
مانیا ٬ چشماش و براشون چپ کرد ‌پوریا با خنده فقط به این مناظره نگاه می کرد.دست آخر دست بچه ها رو گرفت و رو به مانیا چشمکی زد: قول میدن فردا جبران کنن مامانی.وگرنه دیگه من پارک نمی برمشون‌.
بچه ها سریع قول می دیم بلندی گفتن و پوریا با باز کردن درهای پشت ماشین ٬ سوارشون کرد.قبل از این که خودش سوار بشه ٬ دست مانیا دور بازوش حلقه شد.با محبت نگاهش کرد: جونم؟!
لبخندمانیا عمق گرفت: چقدر خسته ای.می ذاشتی واسه یه وقت دیگه.
دستش و دوطرف صورت مانیا قرار داد: خسته نیستم قربونت برم.قول داده بودم بهشون.حالا هم بروتو سرده.
لبخندش تبدیل به خنده شد: چشم آقای خواننده که من شخصا فدات بشم.
اخم کرد.این جمله رودوست نداشت.حتی نمی خواست به حرف ٬ بلایی سرش بیاد: شما بیخود می کنی فدای کسی بشی.برو تو.
و بعد پیشونیش و بوسید ‌و رهاش کرد.مانیا با همون لبخند داخل خونه شد ‌و بعد بستن در ٬ خودش سوار شد و با گفتن ” کی ذرت می خوره” جیغ بهار و بهراد و هوا برد...

#ادامه_دارد