#بگو_سیب 

#پارت_پانزده

بی حوصله ٬یه کارت و روی میزش به طرفم هل داد و گفت: خب پس برو اینجا.
چشمام گرد شد!علاوه

بر این که مقدمه چینی بلد نبود٬ شفاف سازی هم بلد نبود: ببخشید؟!
اخماش بیشتر گره خورد که چیز غیر عادی ای نبود: ببین دختر جون٬ زیاد حوصله ی توضیح ندارم.استاد فراست که از اساتید مطرح موسیقی دانشگاه ما هستن ٬برای آموزشگاه یکی از شاگرداشون٬ ازم خواسته یکی از دانشجوهای خلاقم و برای کار توصیه کنم.آموزش به کنکوری های رشته ی عکاسی هنرستان٫منم نظرم رو تو بود.اینم کارت آموزشگاهِ شاگرد قدیمیشه٬برو و یه سر بزن.اگرم نمیخوای یکی دیگرو معرفی کنم.
با چشمای متحیر نگاهش می کردم، خدایا من چی می تونم در مقابل این دست گرفتن هات تو اوج نا امیدی بگم؟ استاد که چهره ی متحیرم و دید با بدخلقی گفت: چی شد دختر جون؟ می خوای این شغل و یا علاقه ای به کار همزمان با تحصیل نداری؟
بدون این که متوجه باشم دارم چی میگم زمزمه کردم: شما به چشم و گوش زمونه اعتقاد دارین؟
ابروهای پرپشت استاد تو هم گره خورد و کمی خودش و جلو کشید: چی؟
انگار تازه به خودم اومدم، یه شادی عمیق به رگ هام تزریق شد و از جام طوری پریدم، که استاد بهت زده نگاهم کرد.لبخند کل صورتم و پر کرد و طبق تمام مواقع هیجان و شادی چشمام برق زد و بی توجه به این که جلوی سخت گیر ترین استاد ایستادم دستام و محکم بهم کوفتم: وای خدا شکرت‌... 
چشمای استاد گرد شد و نسبتا بلند گفت: چه خبرته دختر جون سکته کردم.‌
سریع دستام و پایین انداختم و با همون لبخند جواب دادم: من چطور باید ازتون تشکر کنم برای این که منو معرفی کردین؟
یه ابروش بالا پرید و جدی گفت: این یعنی می خوای قبول کنی؟
کمی جلوتر رفتم و کارتی که روی میز قرار داده بود و برداشتم: معلومه استاد، قبل اومدن این جا، داشتم تو سلف بین نیازمندی ها دنبال همچین چیزی می گشتم.من سه هفتست آموزشگاه های تهران و دنبال یه همچین شغلی الک کردم.
حس کردم یه لبخند کوتاه روی لب هاش نشست که سریع جمعش کرد و دوباره جدی شد: خیلی خوب، لازم به این همه توضیح نیست‌.بعد از ظهر برو یه سر آموزشگاه و بگو از طرف من به درخواست استاد فراست فرستاده شدی‌.
لبم رو محکم میون دندونام گیرانداختم و با شادی و هیجان زیادی لب زدم: ممنون... 
فقط سری تکون داد، هنوز باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده.با منگی و شادی از این خبر خواستم از اتاق خارج شم که صدام کرد: خانم کاشف؟
دم در ایستادم و نگاهم و به نگاه پیر و جدیش گره زدم، خیره ی چشمام با جدیت زمزمه کرد: من به چشم و گوش بسته ی زمانه اعتقاد دارم... 
نگاهم رنگ تعجب گرفت اما با یاد سوالی که در عین بی حواسی ازش پرسیدم رنگ قدردانی گرفت و با یه لبخند عمیق زمزمه کردم: یادم می مونه استاد.
این بار واقعا رد یه لبخند کوچیک و رو چهرش دیدم و با لبخند از اتاقش خارج شدم‌‌‌.در و که پشت سرم بستم تکیه زدم به دیوار کنار در و با هیجان دستم و روی قلبم که تند میزد قرار دادم و زمزمه کردم: خدایا شکرت...خدایا ممنون... 

همیشه آماده بود، آماده تا وقتی دارم کم میارم و خسته شدم دستش رو دراز کنه و دستم و بگیره.مگه من می تونستم هم چنین خدایی رو دوست نداشته باشم؟... مگه اصلا می شد دلت برای خداییش نلرزه، وقتی ان قدر خوب خودش قفلارو برات باز می کرد؟ دلم برای هزارمین بار پر شد از یه عشق عمیق نسبت بهش‌، یه عشق که قابل قیاس با هیچی نبود.یه عشق بین خودم و خودش...



..............................................
با توقف ماشین سر لیلی به طرفم چرخید: همین جاست.
نگاهم از شیشه ی ماشین به ساختمون شیک مقابلم دادم و بعد مطابقت اسم حک شده روی کارت با اسم بالای ساختمون سرم و تکون دادم: آره...تو نمیای تو؟
لباش و جمع کرد و سرش و فرو کرد تو گوشیش و مشغول تایپ کردن جواب داد: نه، برو منتظرت می مونم.
نگاهی به ساعتم که شش بعداز ظهر و نشون می داد انداختم: نمی خواد منتظر بمونی.ممکنه دیر شه برو من با مترو برمی گردم...
سرش و کوتا از روی گوشیش بلند کرد و با لبخند گفت: کجا برم؟ می مونم بعدشم می ریم خونتون و شما منو شام مهمون می کنی دختر جنوبی، شیر فهم شد؟
یه اخم ساختگی کردم و لب زدم: خیلی چتری! ... 
بلند خندید و چشمکی زد: شک نکن.
از دیوونه بازیش خندم گرفت و با سرتکون دادنی از ماشین پیاده شدم، کمی استرس داشتم که خب به نظر خودم طبیعی بود.
نام خدارو آروم روی زبونم روندم و وارد ساختمون شدم، دو طبقه بود و این جور که تابلوی راهنمای کوچیک کنار در نشون می داد طبقه ی اول برای کارای ثبت نام و مدیریتی بود و طبقه ی دوم برای کلاسا‌... 
ماسک روی دهنم و کامل برداشتم و توی جیب کولم فرو کردم و بعد درست کردن جلوی مقنعم از پله ها بالا رفتم، پله ها ان قدر تمیز و براق بود که آدم تصویر خودش و هم درونش می دید!

#ادامه_دارد