#بگو_سیب
#به_قلم_علی_عزیزی
#پارت_پنجاهوسه
ابرو بالا انداختم و یه ژست خودخواهانه به خودم گرفتم: پس چی فکر کردی؟ به من می گن پری خوش سلیقه.
خندش گرفت و بلافاصله اخمش تو هم رفت: آخ ٬ خداخفت نکنه پریزاد.بخیه های من باز نشه خوبه.
یه دونه محکم به بازوش ضربه زدم: خب حالا.یه شکم زاییدیا ٬ چه نازی می کنی.
دستش و مالوند و مامان اخمش و پررنگ کرد: تورو هم می بینیم پریزاد خانم.
شونه بالا انداختم و تا خواستم جواب مامان و بدم در اتاق باز شد و پرستار ٬ با تخت متحرک بچه وارد اتاق شد.قلبم سقوط کرد و سیخ ایستادم و خیره ی اون تختی که داشت بهم نزدیک می شد آب دهن قورت دادم.پرستار که تخت و نگه داشت ٬ قبل از این که دستش به بچه بخوره ٬ پریدم به طرفش که جا خورده عقب کشید.بی توجه به بهتش و مامانی که داشت توضیح می داد من خاله ی اون بچم ٬ با همه ی وجودم خیره شدم به اون موجود ریز و کوچیک ٬ که بین اون پتوی سبز گم شده بود.دستم و هیجان زده جلوی دهنم گذاشتم و خم شدم تا بهتر ببینمش.زشت ترین بچه ای بود که تو عمرم دیده بودم.پوستش سرخ بود و مشتای کوچیک بسته ٬ کنار سرش قرار گرفته بود.موهای کرک مانند تیره هم سرش و پوشونده بود و با اون بینی پر از پف و چشمای بسته که بی مژه به نظر می رسید ٬ زشت و خواستنی جلوی چشمم دلبری می کرد.با حرکتی که تو خواب انجام داد ٬ کف پای کوچیکش جلوی دیدم قرار گرفت و با تکون دادن سرش ٬ دهنش و باز و بسته کرد.هیجان زده ٬ دستامو زیر بدن کوچیکش بردم و آروم بلندش کردم. همین حرکت باعث شد آروم چشماش و باز کنه و سریع ببنده.
لب گزیدم و به مامان و پریشا که با لبخند نگاهم می کردند خیره شدم: این خیلی زشت و خواستنیه.
اخمای پریشا تو هم رفت: زشت خودتی.
دوباره خیره شدم به اون موجود کوچیک که تو بغلم آروم خوابیده بود و فقط دهنشو باز و بسته می کرد و نشون می داد گرسنست: چقدر ریزه.
مامان: بچه ی هفت ماهه به دنیا اومده که درشت نمی شه مادر.تازه به دنیا اومده و سرخه ٬ پف هم داره.چندماه دیگه انقدر خوشگل بشه که نشه ازش دل کند.
لبامو با احتیاط به پیشونیش چسبوندم و بوسیدمش ٬ بوی بچه٬ با اون حجم پاکی ٬ زد زیر بینیم و بی اختیار نم اشک برق انداخت به نگاهم: من همین الانم نمی تونم ازش دل بکنم.
**
کلید برق و زدم و وارد خونه شدم.با ولع اطراف و نگاه کردم و تو حجم صبوری خودم موندم.نزدیک چهار ماه بود که از این خونه دور بودم.پولاد از کنارم رد شد و حین انداختن کاپشنش روی دسته ی مبل ٬ با خستگی نشست: شام چی بخوریم؟!
کنارش نشستم و به خونه ای که فقط به خاطر روشن کردن لامپ کم نور جلوی هال ٬ کمی روشن شده بود و قسمت هاییش تو هاله ی محو تاریکی فرو رفته بود نگاه انداختم.مامان پیش پریشا مونده بود تا فردا که مرخص شه و ما دوتا ٬ تنها راهی خونه شده بودیم: دلم فلافل می خواد.فلافلای تهران اصلا با این جا قابل مقایسه نیست.
نگاهش و بهم دوخت: معلومه که قابل مقایسه نیست ٬ غذای شهرمونه ناسلامتی.
لبخند زدم: پس برو بگیر.
سرش و به پشتی مبل تکیه داد: یکم استراحت کنم بعد.
حرفی نزدم و روی مبل دراز کشیدم.صداش بعد یکم سکوت بلند شد.خسته و گرفته: به نظرت..متوجه می شه که نوه دار شده؟!
خون تو تنم یخ زد.نفسم حبس شد و نگاهم به سقف گچ بری شده منگنه شد.جمله هارو تو ذهنم بالا پایین کردم و نهایتا گفتم: نمی دونم.
آهی کشید.کاری که تا به حال ندیده بودم انجام بده: نیست تا دست روی سر نوه اش بکشه.مثل بابای علی.
آب دهنم و قورت دادم تا اون تیغ هایی که گلوم و داشت خراش می داد برن پایین و با اسید معدم نابود شن: نبودنش بهتره.
پولاد: اینی که می گی خودتم بهش ایمان داری؟!
خاطرات گذشته جلوی چشمام قد علم کردند.چشمامو آروم بستم و چقدر صدام گرفته بود: من فقط عادت کردم که نباشه.
از جاش بلند شد و حین چنگ زدن کاپشنش زمزمه کرد: اما من عادت نکردم.
گفت و مثلا برای خرید فلافل رفت اما من فهمیدم داداش کوچیکه امشب پر حسرت بود و مردونه رگ گردنش باد کرده بود و شرمنده ی نبود اونی بود که رفته بود و جاش امروز ٬ کنار پریشا و نوزادش خیلی خالی بود.
#ادامه_دارد