#بگو_سیب 


#پارت_شانزده


به در باز طبقه ی اول که رسیدم، دوباره استرس به شکل عجیبی وجودم و پر کرد٬ آروم وارد شدم و با چشمای کنجکاو به فضای نسبتا بزرگ و خوش طرح و نقشه ی مقابلم چشم دوختم.یه سالن مربعی شکل که با درختچه های آپارتمانی و مصنوعی قسمت انتهاییش کامل شبیه یه گلخونه شده بود و رنگ صدری دیوارا با اون همه تابلوی هنری و زیبا شبیه یه نمایشگاه خوشگل کرده بودتش... 

میز منشی سمت چپ تعبیه شده بود اما کسی پشتش نبود و هرچهارتا در موجود مقابلش هم بسته بود.

فضا به خاطر فن های تعبیه شده به شدت مطبوع و خوش رایحه بود و یه عطری مثل عطر شمعدونی خیس خورده همه جارو پر کرده بود.تحت تأثیر آرامش محیط استرسم پرید و با قدمای آروم روی یکی از دوتا صندلی چرم سفید مقابل میز منشی، نشستم که همون لحظه در یکی از ای با یه ماگ بزرگ دستش، که ازش حرارت بلند می شد ازش خارج شد و با دیدنم اول متعجب شد، اما سریع لبخند مهربونی زد و به طرف میزش پا تند کرد: سلام، خیلی وقته منتظرین؟

نگاهی به چشمای خوشگل و آرایش شدش انداختم و با مهربونی گفتم: سلام، نه تازه اومدم.

پشت میزش جاگیر شد و ماگی که حالا می دونستم درونش چای روی میز قرار داد و با همون لبخندش گفت: شرمنده، آبدارچی این جا رفته مرخصی، برای چای و هرچیزی که بخوایم باید خودمون بریم آشپزخونه...برای ثبت نام اومدین؟

خندم گرفت از اشتباهش و با یه غرور ریز جواب دادم: خیر، من و استاد جلیلی به سفارش استاد فراست فرستادن برای آموزش عکاسی به هنرستانی های کنکوری.

سریع ابروهاش بالا پرید و تند گفت: پس استاد جدید بچه ها شمایین؟ اتفاقا آقای راد گفتن امروز قراره به سفارش استادشون یکی بیاد.

لبخندم عمق گرفت و با حس خوبی سرتکون دادم: بله، خودمم، دیر که نیومدم؟

تلفن روی میزش و برداشت و با مهربونی گفت: خوشبختانه هنوز نرفتن، نیم ساعت دیرمی اومدی رفته بودن.


نفسم و نامحسوس بیرون فرستادم و خداروشکر کردم که رانندگی بی قاعده و قانون لیلی این جا به کارم اومد.سریع پشت گوشی اومدنم و اطلاع داد و بعد گذاشتن گوشی به دری که از همه ی درها بزرگ تر بود، اشاره کرد: برو تو عزیزم، آقای راد منتظرتن.

تشکر آرومی کردم و از جام بلند شدم، شال دور گردنم و که بیشتر جنبه ی هنری داشت، صاف کردم و با قدم های مصمم به طرف در رفتم و چند ضربه بهش زدم و بعد شنیدن صدای مردونه ای که گفت بفرمایید، در و باز کردم و داخل شدم.


نگاهم قبل از هرچیزی قفل شد روی پسر جوون نشسته پشت میز بزرگ و کلاسیک روسی مقابلم، که با یه اخم ریز سرش درون صفحه ی لپتابش بود.فکر نمی کردم آقای رادی که منشی می گفت، ان قدر جوون باشه و همین باعث یه تعجب کوچیک تو نگاهم شده بو‌د‌.آروم سلام کردم که سرش و بلند کرد و اخمش جاش و به تعجب داد: سلام، خانم کاشف؟

صداش چندلحظه باعث بهتم شد، انگار یه عالمه نت زیبا کنار هم قرار گرفته باشن اما زود خودم و پیدا کردم.

انگار از قبل فامیلم و از استادش پرسیده بود و این سوال و برای مطمئن شدن از این که خودم هستم پرسید، سری تکون دادم: بله...پریزاد کاشف هستم.

نگاه متعجبش کمی روی تیپ هنریم و دستبندای چوبی دستم خیره موند، اما زود به خودش اومد و نگاهش عادی شد:خوش بختم،بفرمایین بنشینین...

سری براش تکون دادم و روی مبل های شیری رنگ مقابل میزش ،نشستم.ترکیب رنگ اتاقش تازه داشت به چشمم می اومد و با این که من هیچ وقت کرم و شکلاتی رو دوست نداشتم، اما باید اعتراف می کردم اتاق شیک و زیباییه‌.‌خودشم از پشت میز بلند شد و من تازه تونستم متوجه قد بلند و هیکل چهارشونش بشم.به نظر نمی اومد باشگاه رفته باشه، چون خبری از سیکس پک و این چیزایی که تازه مد شده نبود. اما به شدت استایل خوبی داشت و می شد گفت زیادی جذابه... البته نوع راه رفتنش که داشت به سمت مبلا م ایومد  و لباس های مارکش و هم می شد در این جذابیت تأثیرگذار دونست.روی مبل مقابلم نشست و با جدیت خیرم شد، در جواب نگاهش لبخندی زدم وکه خودش سر حرف و باز کرد: استاد فراست می گفتن دانشجوی فوق هستین و دوره ی کارشناسیتون و در اهواز گذروندین، درسته؟

جدیت صداش با نگاهش همسو بود و این که استادش اول زیربم منو کشیده باشه بیرون و بعدش بهش معرفی کرده باشه چیز عجیبی نبود که بخواد ناراحتم کنه، دستم و روی مانتوی مشکی رنگم که پایینش طرح بته جقه های رنگی داشت قرار دادم: بله، درسته... 

سری تکون داد و پاهای بلندش و روی هم انداخت:خیلی هم عالی...از کاراتون همراه دارین؟


#ادامه_دارد 



telegram.me/likethi