#دل_نوشت_ناب
#پارت_هجده

با شنیدن فامیلش سریع سرم و تکون دادم و متعجب بودم از این که، چه طور فامیل به این کوتاهی رو یادم رفت، که با گفتن اسمش ذهنم پلی بک زد به هواپیما و اون موزیک و اسم خوانندش.با تعجب نگاهش کردم و درحالی که احتمال می دادم فقط یه تشابه اسمی باشه با لحن کنجکاوی پرسیدم: ببخشین این و می پرسم اما شما با خواننده ای به این اسم فقط تشابه اسمی دارین؟
سیاهی مردمکاش پر برق شد و با یه مکث زمزمه کرد: خیر، خودم هستم! 
چشمام به گردترین حالت خودشون دراومدن و با یه صدای ریز گفتم: راست می گین؟
یه بله ی محکم گفت و من خیره ی چشماش مبهوت مونده بودم.یعنی صاحب اون صدای فوق العاده خودش بود؟هرچی برام واضح تر می شد هیجانم بیشتر می شد، نمی دونم چی شد اما دیگه من پریزادی نبودم که سعی داشت خودش و کمی موجه نشون بده.من آدمی بودم که خواننده ی تازه کاری که زیادی صداش به دلش نشسته بود و دیده و حتی لحظه ای هیجان اجازه ی آروم موندن بهش نمیده.من مبهوت این رویارویی بودم و شکه از این تصادف یه جیغ ریز کشیدم و به طرفش پریدم، که چشمای اون و این بار گرد کرد و باعث شد کمی عقب بره. 
در نزدیک ترین حالت بهش ایستادم و اون با همون چشمای گرد شده طوری نگاهم می کرد، که انگار آدم فضایی دیده...تو اون فاصله ی نزدیک ترکیب صورتش برام بیشتر قابل دیدن بود و هرچی فکر می کردم، نمی فهمیدم چطور اجزای صورت به اون معمولی می تونه چهره ای به این جذابی خلق کنه.تو شک حرکتم بود و تشخیصش سخت نبود.سریع موبایلم و از کیفم بیرون کشیدم و با بالا گرفتن دستم رو به بهش کردم: می خوام سلفی بگیم بخندین.
کم کم بهتش از بینرفت و با حرص نفسش و بیرون فرستاد.احتمالا با اون واکنش من حس کرده بود می خوام بغلش کنم، که خب تو این مورد اگه اسلام دست و پام و نبسته بود دریغ نمی کردم و باعث دل شکستگیش نمی شدم.اما حالا فقط به یه عکس برای صفحه ی اینستاگرامم کفایت می کردم.سری با افسوس برام تکون داد و خیره شد به لنز دوربین موبایلم، خودمم با لبخند به لنز زل زدم و با لمس صفحه عکس گرفته شد.خواستم موبایل و بکشم کنار که از دستم گرفت و این بار اون منو شکه کرد! خیلی جدی نگاهم کرد و جدی تر از نگاهش لب زد: برای سلفی بهتره کسی عکس بگیره که قدبلندتره، این طور عکس با کیفیت تر می شه‌.
و به دنبال حرفش گوشیم و بالا گرفت و بدون این که نگاهم کنه گفت: لنز و ببین...
منگ نگاهم و به لنز دادم و سعی کردم لبخند بزنم و این بار اون عکاس این عکس دونفره شد و موبایل و بی هیچ حرفی بهم برگردوند.نگاهش کردم و با اخم لب زدم: غیر مستقیم به قد کوتاهم اشاره کردین مگه نه؟
لبخند کوچیکی زد اما خیلی سطحی و کوتاه: ترجیح میدم اگه قراره عکسی ازم تو اینستاگرام شیر شه، کامل توش بیفتم نه نصفه...
با اخم به اختلاف قد نه چندان کممون نگاه کردم و کمی عقب رفتم تا فاصلمون زیاد شه‌، زورم می گرفت این حرف و بزنم اما حق با اون بود.قدش خیلی بلندتر از من بود، دستم و به کمرم زدم : شما خیلی قدبلندین، وگرنه من قدم خیلی هم استاندارده.
یه ابروش بالا پرید و با دستایی که تکیه زد به میز یه ژست جالب از خودش به معرض نمایش گذاشت، دلم می خواست ثبتش کنم اما امکانش نبود‌.با یه مکث که مطمئنا به خاطر تأثیرگذاری کلامش بود، جواب داد: درسته، منم جسارتی نکردم.
کولم و دوبنده روی کولم انداختم و با یه نگاه خنثی بهش چشم دوختم: اوکی...مرسی بابت عکس و به امید موفقیت در همکاریمون.من رفع زحمت می کنم اگه اجازه بدین.
سری تکون داد و صاف ایستاد، دستاش رو تو جیب شلوارش قرار داد: خواهش می کنم می تونین تشریف ببرین.
به جای خداحافظ سری براش پایین انداختم که به همون شکلم جوابم و داد و از اون اتاق معطر که غرق بوی عطر خوشش بود، خارج شدم.با یه لبخند از منشی جذاب و خوش روش خداحافظی کردم و از ساختمونم بیرون اومدم‌.لبخند روی لبم اون قدر عمیق بود که هرکی از کنارم رد می شد نگاهم می کرد.
سرم و به سمت آسمون گرفتم و تو دلم زمزمه کردم: مرسی...
من بالاخره صاحب کار شده بودم اونم تو آموزشگاه کسی که حتی خوابشم نمی دیدم! با بوقی که لیلی از توش برام زد، دستی با عجله براش تکون دادم و از جوی آب پریدم و همون طور که سوار می شدم جیغ زدم: قبولم کرد.


با غرغر از حساسیت های لیلی روی تخت یک نفرم نشستم و سرم و میون دستام گرفتم: به خدا دیرم می شه‌.همون مانتو مشکیه خوبه دیگه.
با اخم به طرفم چرخید و طوری نگاهم کرد که انگار حرف نامربوطی بهش زدم: مگه می خوای بری مجلس ختم؟؟ مثلا روز اول کاریته.
از پشت خودم و پرت کردم روی تخت و با درموندگی به سقف گچ بری شده زل زدم: اصلا کی به تو گفت پاشی بیای این جا من و جون به لب کنی؟
خندید: از خداتم باشه...
#ادامه_دارد