#بگو_سیب 

#پارت_نوزده

دستم و از آرنج خم کردم و زیر سرم گذاشتم.فقط یک ساعت و نیم تا شروع اولین جلسه ی کلاسم مونده بود و با وضعی که لیلی تو انتخاب لباس درست کرده بود، بعید می دونستم حتی برسم.با صدای پر ذوقش سرم و بالا آوردم تا ببینم چی ان قدر سر ذوقش آورده و با دیدن مانتوی سنتی جلو بازم تو دستش، نفسم و بیرون فرستادم: من اون و نمی پوشما... 
اخم کرد و مانتو رو پرت کرد رو سینم: تو بیخود می کنی! ...مانتو به این قشنگی.
بلند شدم و نشستم و دلم عجیب داد زدن سر این موجود عجیب الخلقه می خواست: این خیلی تو چشمه‌، باهاش برم سر کلاس؟ مهمونی که نیست.
بی توجه به حرفم جین تنگ مشکیم و هم انداخت روی تخت و شال نخیم و که حاشیش چهره ی یه دختر بود کنارش قرار داد: بدو بپوش دیرت شد.
فقط نگاهش کردم که عاصی شد:چته؟
لباسایی که پخش کرده بود روی تخت و کنار زدم و بلند شدم: میگم این مناسب نیست، بعدم مگه نمی گی مشکی نه مجلس ختم که نیست، اون وقت چه طور خودت شال و شلوار مشکی می ندازی روی تخت؟
لیلی: چون مانتوت سفیده اون دوقلم مشکی باشه اشکالی نداره شیک میشه! 
سرم و بالا انداختم و خودم رفتم طرف کمدم: حرفشم نزن .شبیه گورخر می شم اون وقت...
خندش گرفت: شبیهشم هستی اتفاقا.
دهنم و براش کج کردم و با حاضر جوابی گفتم: باید گورخر باشم که خبط رفاقت باتورو به جون بخرم دیگه، آدمیزاد که با تو دوست نمیشه‌.
پرید طرفم و یه مشت به بازوم کوبید: عوضی مگه من چمه؟
جای ضربش و مالیدم و با خنده گفتم: هیچی فقط یکم خلی... 
با حرص جیغ کشید: خل عمته...
از اون جایی که اصلا از تک عمم خوشم نمی اومد و دل خوشی نداشتم، چشمکی زدم: اون که صد در صد‌‌.
کم آورد و با حرص روی تخت نشست و اخم کرد: اصلا هرچی می خوای بپوش.حیف من که می خوام خوشتیپت کنم‌.
سرم و توی کمد دیواری کردم و با پیدا کردن آویزی که مانتوی جلوباز سادم که مثل اون سنتی زرق و برق دار و جلب توجه کننده نبود، بیرون اومدم.مانتوم و با شال و شلواری که لیلی انتخاب کرده بود زیر بغلم زدم و از جلوی چشمای پر حرص لیلی گذشتم و داخل حمام شدم تا عوضشون کنم.یه تیشرت بلند و تنگ مشکی، که تا زیرباسنم و می پوشوند هم برداشتم تا زیر مانتوم بپوشم.لباسامرو که پوشیدم تصمیم گرفتم رنگ شالم و هم رنگ مانتوم که سرمه ای بود تغییر بدم. از حمام خارج شدم و نگاه لیلی سرتاپام و با دقت نگاه کرد و قبل از این که خودم حرفی بزنم، شال سرمه ای رنگم و که به خاطر زیر و رو کردم کمدم بیرون افتاده بود به طرفم پرت کرد و لب زد : بدک نشدی‌‌... 
ادایی براش درآوردم و جلوی آینه نشستم و کیف لوازم آرایشم و باز کردم، کمی ضد آفتاب، یه خط چشم باریک، یه عالمه ریمل سرمه ای و یه برق لب هلویی، همیشه کامل آرایش می کردم اما محو این بار هم آرایش کامل و محوی انجام دادم و بعد زدن عطر و جمع کردن موهای قهوه ای تیرم بالای سرم و انداختن شالم از جام بلند شدم.
لیلی: کاش رژ تیره تر می زدی.
به خودم نگاهی انداختم : خوبه که‌... 
خسته از بحث باهام سری تکون داد و کولمرو برداشت: بگیر بریم، دیر شد.
کوله رو از دستش گرفتم و به طرف خروجی خونه رفتیم، کتونی های سرمه ایم و پوشیدم و بنداش و دور مچ پام بستم و بعد تأیید نگاه لیلی از خونه خارج شدیم.

هوا کم کم داشت رو به خنکی می رفت و این برای من بی نهایت دلچسب بود.هوای امروز هم نسبت به روزای دیگه خیلی بهتر بود و آسمون به خاطر بارش صبح صاف و آبی به نظر می رسید و همین باعث می شد نخوام از ماسکم استفاده کنم.

تا رسیدن به آموزشگاه با لیلی به سر و کله ی هم زدیم و صدای غش غش خندمون تو ماشین و پر کرده بود.با رسیدنمون به طرف لیلی برگشتم و بعد بوسیدن گونش و تشکر از همراهیش، از ماشین خارج شدم.چندتا بوق انگار که دنبال ماشین عروسه زد و وقتی دوباره خندم و به هوا برد راه افتاد و من موندم و ساختمونی که قرار بود محل کارم باشه‌.
کاش مامان این جا بود، دلم می خواست با دعای خیرش بدرقم کنه و بهم بگه موفق میدشم و از پسش برمیام.وقتی اون می گفت می تونی، یعنی حتما می تونستم‌‌.یه انرژی مثبت از حرفای مادرانه که فکر می کنم همه ی بچه ها تجربش می کردن! با آرامش وارد آموزشگاه شدم، حتی فکر به مامان هم آرومم کرده بود.بعد گرفتن شماره ی کلاسم از منشی زیبا که اسمش سمانه بود، به طرف طبقه ی دوم رفتم که کلاسا توش برگذار می شد.سروصدای ریزی که تا داخل راهرو می اومد حس خوبی بهم داد و من و یاد کلاس کنکور خودم انداخت.حدود شش سال از اون روزا می گذشت و من چه قدر دلتنگشون شدم یهو... از در باز وارد سالن طویل و ال مانند شدم و با دیدن یه عالمه در که بالاشون شماره نصب شده بود و از هرکدوم کلی سرو صدا می اومد ابروم بالا پرید.صدای ساز و خنده و شوخی بچه ها با هم قاطی شده بود و فضای هنری سالن هم شدید حس خوبی بهم می داد.

#ادامه_دارد 

telegram.me/likethi