#بگو_سیب 

#پارت_بیست

انگار من پرت شده بودم به دنیای هنر، دنیایی که متعلق بهش بودم.لحظه ای چشم بستم تا از این همهمه و صداهای بی قائده، اما زیبا انرژی بگیرم، که صدایی بم و ناآشنای مردونه ای پشت سرم باعث شد چشمام سریع باز شه: از هنرجوهای کدوم کلاسی که به جای رفتن سر کلاس وسط سالن مدیتیشن تمرین می کنی؟ 
به طرف صاحب صدا که سمت چپم ایستاده بود، برگشتم و اخمام رو کمرنگ تو هم کشیدم‌.می خواستم خودم و بزنم وقتی همه بچه می دیدنم، می دونستم بیشترشم به خاطر ریزه میزه بودنمه: ببخشید؟
با پوزخند زل زد تو چشمام و چشمای تیرش و فرو کرد تو نگاهم: گفتم هنرجوی کدوم کلاسی دختر خانم؟
نفسم روبیرون فوت کردم، من اگه می دونستم پسرهای خوشگل و جذاب ان قدر بی شعور به نظرم می رسن، هیچ وقت از خدا آرزوی شوهر جذاب نمی کردم: بنده استاد هستم جناب، استاد عکاسی بچه ها...
جا خورد، اما ان قدر غد بود که نخواد به روی خودش بیاره.به ساعتش نگاهی انداخت و پوزخندش و عمق داد: ساعت از دو گذشته خانم استاد، بهتر نیست به جای چشم بستن وسط سالن برین سر کلاستون؟ 
اخم هام بیشتر تو هم رفت: شما مسئول این جایین؟
نگاهش جدی شد: خیر، اشکان مؤمنی هستم مدرس گیتار، اما از اون جایی که مسئول این جا رو خوب می شناسم، می دونم اگه ببینه با تأخیر دارین وارد کلاستون می شین، برخورد خوبی باهاتون نمی کنه.
حالا این بار نوبت من بودم که پوزخند بزنم: پریزاد کاشف هستم‌، دلیل معرفیتون این بود که غیرمستقیم بهم بفهمونین خودم و معرفی کنم‌؟
چشماش برق زد از تعجب و عصبانیت، غیرمستقیم بهش فهموندم بقیه ی حرفاش بی ارزش بوده و برام مهم نیست و حتی اسم گفتنشم دلیلی نداشته، پوزخندم بیشتر رنگ گرفت که اخماش شدیدا تو هم گره خورد.راضی از کارم به طرف شماره ی کلاسم رفتم و پسر پشت سرم رو همون جا رها کردم.

کلاس از چیزی که تصور می کردم بهتر بود، وجود حدود بیست تا هنرجوی کنکوری با اون تیپای به قول خودشون هنری و عجیب که گاهی خودم هم ازشون استفاده می کردم و لبخندای شادشون باعث شد انرژیم تو جلسه ی اول بیشتر از چیزی که باید به چشم بیاد‌.
همون اول کار، از بچه ها خواستم من و با اسم کوچیکم صدا کنن و کتابایی که مد نظرم بود بهشون معرفی کردم.کمی راجع به دوربین ها و بهترین های ارائه شده به بازار و لنز و کیفیتشون حرف زدیم و اصول تئوری رو براشون توضیح دادم.از دوم دبیرستان که انتخاب رشته کرده بودم و مامانم من و تو هنرستان نزدیک خونه ثبت نام کرد و اولین دوربین و برام خرید تا الان خودم رو جایی جز میون این بچه ها و همچین محیط هایی نمی دیدم.زندگی من خلاصه می شد تو لنز دوربینم و دریچه ی چشمم که دنبال خلق و شکار یک شاهکار مدام تنگ می شد.این بچه ها دغدغه هاشون شبیه خودم بود.شبیه اون گذشتم و حتی حالم.‌.. مثل من دوربین تو دستشون و مثل یک شئ قیمتی نگه داشته بودن و با عشق بهش دست می زدن.با تمام شور و شیطنت نوجوونی که تو وجودشون وول می خورد اما باز هم با توجه حرفام و می بلعیدن و با علاقه دنبالم می گردن.بعد دو ساعت به درخواست چندنفر یک آنتراک کوتاه بهشون دادم، اما ازشوت خواستم ازکلاس خارج نشن تا مزاحم سایر کلاس ها نشن و خودم از اون کلاس بزرگ و خوشگل که پر بود از عکس های آویزون به دیوارش خارج شدم تا یک لیوان آب از آب سردکنی که تو سالن دیده بودم بخورم.
دیگه نگرانی این و نداشتم که نتونم با بچه ها ارتباط بگیرم چون این هنرجوهایی که من دیده بودم ان قدر عاشق هنرشون بودن که ممکن نبود نشه باهاشون مچ شد.
لیوان آبم و پر کردم و همون طور که به لبم نزدیکش می کردم با شنیدن صدای گیتار و پشت بندش صدای قوی و پر حس یک مرد، خط نگاهم به طرف در نیمه باز کلاس موسیقی که بالاش تابلوش نصب بود چرخ خورد.
پوریا راد خودشم تدریس می کرد؟
وسط کلاس نشسته بود روی یک صندلی بلند و هنرجو ها دورش نشسته بودند و اون روی گیتارش ضرب گرفته بود و هماهنگ با اون  کف پای چپش و روی زمین میزد و با یه لبخند مشغول خوندن بود و بقیه زیر صداش همراهی می کردند‌.لبخند روی لبش و ژست نواختنش چندلحظه پاهام و چسبوند به پارکت کف سالن و لیوان یخ آب تو دستم خشک شد.
یه کنسرت رایگان از یکی از خواننده های تازه کار...
خدای بزرگ، نمی شد اعتراف نکرد که صداش معرکست و چه قدر این آهنگ خوب بود‌.‌

#ادامه_دارد 

telegram.me/likethi