#بگو_سیب 


#پارت_سی‌و‌دو

واسه حاله عالیمه‌.یه حالی داری که دلیله خوشحالیمه.

چی میشه فاصلمون کم تر شه؟!

تا خستگیامون در شه٬ این حس هیجان آور شه٬عشقت دوبرابر شه.

هرچی بشه فرقی نداره انگار.

من مثله همیشه تب دار.

هرساعتی از شب بیدار٬ می خوام تورو با اصرار ٬ بیش تر از هر بار.

واست می میرم بازم‌.

تو رو اطرافم می بینم‌.

با تو ٬ تو فکره روزای بهتر از اینم‌.

این که کنارم می مونی واسم از هرچی بهتره.

خیلی دوست دارم که زمان اصلا نگذره.

چی میشه فاصلمون کم تر شه؟!


دوباره مثل بار پیش که شاهد نوازندگی و خوندنش بودم با پایان آهنگ ٬یک حرکت آروم روی تمام سیم های گیتار با انگشتاش رفت و من میون جیغ و تشویق بچه ها و لبخند محو اون که داشت گیتار و تحویل اون دختر می داد ٬ آروم رو صندلیم نشستم.لیلی هم داشت با تمام توان براش دست می زد و من یک فکر همه ی ذهنم و پر کرده بود.” چرا تا این حد افسون صداش می شدم؟!”

منی که با شروع یک موزیک شاد نمی تونستم سرجام بنشینم حالا چرا میون این ضرب تند و ریتمیک فقط خیره ی اون مرد بودم؟! با چهارانگشتم وسط پیشونی مو ماساژ دادم و یک جمله ی آهنگش یک ضرب تو ذهنم٬ میون اون افکار شلوغ کوبیده می شد” چی میشه فاصلمون کم تر شه”

سرم و تکون دادم تا اون فکر مزخرف از سرم حذف بشه و به لیلی خیره شدم: حالت خوبه؟!

نگاهم کرد و لبخند محوی زد: صداش معرکه بود.این طور نیست؟!

سری در تأیید حرفش تکون دادم و پاهامو بالا کشیدم و روی کوله ی پایین صندلیم قرار دادم: یه سلفی بگیریم.

سریع از اون حال گنگ و بی حس خارج شد و موبایلش و از کیفش خارج کرد٬ خوب تونسته بودم مسیر ذهنش و منحرف کنم و از اون حال خارجش کنم.


بعضی فکرها قدرت تخریب دارن.اصلا انگار جون می گیرن و با یه تبر می افتن به جون ریشه ی وجودت.انقدر می زنن تا هیچی از خودت نمونه.افکاری که تو سر من و شاید لیلی داشت شکل می گرفت از همون جنس بود.

می تونست ویرونمون کنه و حتی یک خاکستر هم ازمون به جا نذاره.من تکلیفم مشخص بود٬ تو زندگیم انقدر باخته بودم که نخوام با یه ریسک دیگه یه باخت دیگه برای خودم بسازم اما لیلی..

نگرانش بودم ٬ شاید بیش تر از خودم...


دستامو از دو طرف به سمت پشت کشیدم و برای اولین بار بعد مدت ها یک نفس عمیق ٬ بدون هیچ استرسی بابت تنگی نفسم کشیدم.هوا به قدری پاک و ملس بود که دلم می خواست مرتب این عمل و تکرار می کنم.یه حسی شبیه بو کردن مُهر که آدم و به هوس می اندازه این عمل و دوباره انجام بده.

دستی روی شونم نشست و صدای پر حرص لیلی پشت بندش ٬ روی سرم آوار شد: عین این هوا ندیده ها هی ریه پر نکن واسه من.بریم صبحونه رو الان دخلش و می آرن.

خندیدم و دستم و روی شونش انداختم: نترس٬ سهم شما محفوظه شکمو.

اخم کرد و دستم و پس زد: شکمو عمته بنجول .

لبم و گزیدم تا بلند نخندم٬ لحنش واقعا سرحالم می آورد.نگاهمو به اطراف سوق دادم و بچه هایی که با کمک هم مشغول فراهم کردن بساط صبحانه بودند و از نظر گذروندم.

لیلی با لحن پر از پرسشی سر زیر گوشم کرد: ما هم بریم کمک؟!

نگاهش کردم: می بینی که آقایون در تدارکن و خانما ایستادن.حالا تو میلت می کشه بری کمک پوریا حرفی نیست.

مشتی به بازوم کوبید که خندم عمیق تر شد٬ توی جاده ایستاده بودیم برای صبحانه.دره ی عمیقی کمی با فاصله از ما در حصار گاردریل محصور شده بود و درختای سربه فلک کشیده و بلند و بوی خاک خیس خورده ٬ همراه اون سوز سرمای پاییزی دل آدم و به بند می کشید.دوربین و دور گردنم انداختم و مثل بچه های کلاسم که با ذوق مشغول عکاسی بودند منم مشغول شدم.

کمی از لیلی فاصله گرفتم و به طرف همون دره رفتم٬ صدای ماشینایی که از جاده عبور می کرند اگر نبود حس و حالم بهتر می شد.چسبیده به گاردریل ایستادم و به پایین دره نگاه انداختم.سطح شیب دار تماماً با درختای پاییزی پر شده بود و مثل یک تابلوی با رنگ های گرم چشم و نوازش می کرد.من با پلک هامم می تونستم این زیبایی هارو ببلعم.شیب دره به قدری زیاد بود که اگه کسی درونش سقوط می کرد بعید می دونستم زنده بمونه ٬ همه ی تعجبم از این بود که چطور درخت ها در همچین زمینی رشد کردند.دوربین و میون دستم چرخوندم و کمی خودم و روی گاردریل خم کردم تا بتونم با دید بهتری از منظره عکس بگیرم.دستم روی دوربین نشست و چندتا عکس پشت سرهم و ثبت کرد.

عقب اومدم و عکسایی که گرفته بودم و نگاه کردم.خوب بودن اما حس می کردم اگه کمی بیش تر خم می شدم زاویه ی بهتری می تونستم داشته باشم.برای همین دوباره روی گاردریل خم شدم و این بار تمام بالاتنم و به طرف دره مایل کردم٬ کمی ترس میون سلول هام خونه کرد اما سعی کردم بهش غلبه کنم.مسلما اگه میفتادم سرنوشت جالبی در انتظار جسدم نبود.


#ادامه_دارد 


#دل_نوشت_ناب