#بگو_سیب
#پارت_سی‌و‌هشت

بعد خوردن ناهاری که حسابی از وقتش گذشته بود و ساندویچ سرد بود به طرف پایین حرکت کردیم‌.پوریا نگران بود دیر برسیم و والدین بچه ها نگرانشون بشن.هوا هرچی که به عصر نزدیک تر می شدیم ٬ سرمای بیش تری بغل می کرد و این حجم سرما در کنار فعالیت پله نوردی ٬ حجم ریه مو داشت از اکسیژن خالی می کرد.نصف پله هارو هم بیش تر پایین نرفته بودیم که نفس بریده و با یک حال خراب ٬ میون راه نشستم.
لیلی سریع کنارم قرار گرفت و دست یخ کردمو میون دستاش فشرد: خوب نیستی پریزاد؟!
سعی کردم لبخند بزنم.دلم نمی خواست خوشیش و از بین ببرم و میون نفس های بلندم و کم فاصلم برای بلعیدن هوا جواب دادم: خوبم.حواست هست آرایشت رفته چقدر زشت شدی؟
مشت محکمی به بازوم کوبید و غر زد: داری می میری بازم ول نمی کنی؟!
خندم گرفت.خم شدم و دستمو روی قفسه ی سینم به حرکت در آوردم تا راه نفسم کمی باز شه و با دست دیگم اسپریم و از جیبم بیرون کشیدم: من که حالا حالاها قصد ندارم از زندگی دست بکشم.ناکامم هنوز.
میون اون حجم نگرانیش یک لبخند روی لبش نشوند و من سه تا پاف اسپری تو حلقم خالی کردم و دوباره اون و توی جیبم برگردوندم.
لیلی فقط نگران نگاهم می کرد و من سعی داشتم نفسمو کمی جا بیارم.اگه شالگردنی داشتم تا جلوی بینی و دهنم و بگیره و سرمارو از هوا حذف کنه شاید حالم بهتر می شد.
هردو میونه ی راه نشسته بودیم و من بدم نمیومد برای کم شدن مسیر از سراشیبی کنار پله ها خودم و سر بدم پایین‌.البته احتمال سالم رسیدنم پنجاه پنجاه بود ولی فکر بدی هم نبود.صدای مردونه ای از پشت سرم تمام گوش هام و به یک آرامش دلچسب دعوت کرد٬ اما من برخلاف گوش هام یک آه آروم از حلقم خارج کردم.دلم نمی خواست تو این حال ببینتم.لیلی سریع از جاش بلند شد و به پشت برگشت: شمایین آقای راد؟!
خودش و به مقابلم رسوند و با یک اخم ریز خم شد: چی شده خانم؟!
لبخندم مطمئنا در اون لحظه طرح قشنگی نداشت چون به زور و غیرواقعی بود٬ اما سعیم بود همون و هم دریغ نکنم: هیچی ٬ یکم حالم خوب نیست.نفسم همراهی نمی کنه.
اخمش بیش تر شد.نگاهش و توی چشمام با ضرب میخ جدیتش کوبید: رنگت خیلی پریده.
من میون این مفرد شدن فعل غرق شدم.نمی دونستم چطور یهو فعلای انتهای جملاتش مفرد میشه و بعد جمع‌: خوبم‌.
پر از خشم نگاهم کرد: من هیچ خوب بودنی نمی بینم.
از جام بلند شدم.دیگه داشت مسأله جدی می شد.حتی اگه خفه هم می شدم می رفتم پایین.لبخندم و عین پنیر پیتزا کش دادم: من خوبم..
چندلحظه با همون اخم نگاهم کرد و سری با تأسف تکون داد ٬ نگاهش و به چشمای لیلی سپرد و با همون اخم گفت: حواستون بهش باشه.منم از پشت نزدیکتون میام که مشکلی پیش نیاد.
لیلی چشمی گفت و دستمو گرفت و من با دست دیگم که عصا رو بغل کرده بود ٬ آروم از پله ها پایین اومدم.سعی می کردم نفسام عمیق باشه تا ریه ام کم نیاره.پوریا با فاصله ی کمی پشتمون حرکت می کرد و من میون یک دنیا حس عجیب، برای اولین بار تو زندگیم ٬ از حرکت یک مرد که پشتم بهش بود٬ حس آرامش بهم دست داده بود.
یک حس عجیب...

#ادامه_دارد