#بگو_سیب 

#به_قلم_علی_ع

#پارت_سی‌و‌نه


رسیدنم به پایین یک معجزه بود.این که هنوز نفس می کشیدم و ریه ی ناسازگارم همراهیم می کرد و خودمم باور نداشتم‌.هرچندکه اگه لیلی زیر بغلم و نگرفته بود و اگه دست دیگم به کمک اون نی بلند ٬ یک اهرم نداشت ٬ شاید ده باری از پله ها سقوط می کردم . در کنار همه ی این ها ٬ یک مرد پشت سر من حرکت می کرد که هرچندپله که پایین می رفتیم می پرسید: حالت خوبه؟!

نمی دونم اون فعل خودمونی و مفردش بهم انگیزه می داد که کم نیارم یا اون صدای جادوییش ٬ اما هرچی که بود من هیچ تحلیلی در اون موقعیت روش نداشتم. شاید از نظر خودش من یک دختر لوس بودم که حتی عرضه ی چندتا پله بالا پایین رفتنم ندارم اما از نظر خودم من یک قهرمان بودم.خیلی وقت پیش ها یک بار اومده بودم قلعه رودخان و به خاطر مشکل تنفسیم مامان بهم اجازه ی بالا رفتن از این هزارپله ی جذاب اما نفس بر و نداد.اون روز یک غم عظیم تو دلم نشست که بروزش ندادم.مثل همون غمی که وقتی بچه بودم و می خواستم بابچه های دیگه بازی کنم ٬ اما نمی تونستم چون نفسم می گرفت ٬ قلبم و مچاله می کرد.درست مثل یک صفحه ی کاغذ که عاصی از طرح نخوردن اون چیزی که می خوای مچاله می شه و میفته تو سطل زباله.همون روز به خودم قول دادم که نذارم این نقصم باعث نرسیدنم به آرزوهام شه و حتما یک بار این پله ها رو بالا برم‌.حالا من امروز به قولی که خودم به خودم داده بودم عمل کرده بودم.هرچند که تو راه برگشت نفسم گرفته بود ٬ هرچند که کار بسی خطرناکی انجام داده بودم و امکان بدتر از این شدن حالمم بود ٬ اما بالاخره انجامش داده بودم و روی صندلی های یک سره ی انتهای اتوبوس دراز کشیده بودم تا حالم جا بیاد و ریه ام بتونه اکسیژن و به اندازه ی کافی میون حجمش اسیر کنه.


لیلی روی صندلی های یکی مونده به آخر نشسته بود و خودش و چرخونده بود به پشت.هیچ وقت انقدر مظلوم ندیده بودمش‌‌.لبخند بی جونی روی لبم نشست: الان چرا عین آدمی که بالاسر قبر نشستن شدی؟!

حرص می خورد و من این حرص خوردنش و دوست داشتم.باید از پوریا راد هم تشکر می کردم که به بچه ها اجازه داده بود برن اطراف و بگردن و نذاشته بود کسی بیاد تو اتوبوس با من یکم حالم خوب شه‌‌.خوشحال بودم که کسی جز اون من و تو این حال ندید.هرچند خودشم دقیقا نفهمید مشکل من چی بود.دست لیلی روی پیشونیم نشست : چقدر یخی پریزاد.

دستمو روی دستش قرار دادم : من همیشه یخم.ربطی به حال الانم نداره.

سرش و کج کرد و مظلومانه گفت: خیلی ترسیدم.اصلا نباید می زاشتم بیای بالا.

خندم گرفت.هرچند خنده هام کمرنگ بود:آخه تو چه جوری می خواستی جلوم و بگیری؟!

چشم غره ی ریزی رفت: خیلی تخسی‌‌.

با باز شدن در اتوبوسی که فقط راننده درونش نشسته بود و به خاطر سرما بسته بود‌‌ ٬ خط نگاهم و به کسی که داخل شد دادم.پوریا بود و آقای راننده در و براش باز کرده بود.

با سر ازش تشکر کرد و به طرف ماا‌ومد.با کمک دست لیلی ازخوابیده به نشسته تغییر حالت دادم و شالی که دسته هاش دو طرفم رها شده بود و از یک طرف روی شونم انداختم و تا بازی گردنم و بپوشونه.در حالتی که بودم راننده از جلو چیزی نمی دید اما وقتی پوریا داشت به طرفم می اومد همه چیز فرق می کرد.هنوز اون اخم کمرنگ و داشت : چرا بلند شدی؟! بگیر دراز بکش.

به لبخندم کمی رنگ دادم: خیلی بهترم الان.دیگه می خواستم بلند شم بیام صداتون کنم که بچه ها رو جمع کنین و بریم.به خاطر من تأخیر داشتیم و من از این بابت خیلی شرمندم‌.

اخمش جاش و حفظ کرده بود اما یک مهربونی ملایمی که اگه می خواستم رنگی براش قائل بشم ٬ اون رنگ حتماگلبهی بود٬ میون چشماش نشست: خدارو شکر که خوبی. زیاد تأخیر ندارم.قرار بود بچه ها پایین قلعه هم کمی بگردن پس نگران نباش.


حرفش هرچند برای کم کردن بار شرمندگی من بود اما به طرز عجیبی خیالم و راحت کرد.همین که می گفت نگران نباش ٬ انگار واقعا نباید نگران می شدم.یک تحکم ملموس میون صداش بود که آدم و قانع می کرد.جوابی جز لبخند برای این حرفش نداشتم.حالم انقدر مساعد نبود که بخوام زبونمو به یاری بگیرم.

با همون نگاهی که از نظر مهربون و گلبهی بود ازمون دور شد و دوباره از اتوبوس خارج شد ‌و لیلی لبخند محوی زد: چقدر ماهه این بشر.

یک ابروم بالا پرید: الان این و از کجا فهمیدی؟!

لیلی: وقتی انقدر هوای همکارا و بچه های آموزشگاهش و داره غیر از این نمیشه نتیجه گرفت.

دستم و به صندلی جلو گرفتم و از جام بلند شدم و سرجای اولم نشستم.لیلی هم کنارم قرار گرفت.همیشه بعد از بد شدن حالم و بالا نیومدن  نفسم ٬ بدنم به یک کرختی و سستی دچار می شد که به شدت عصبیم می کرد.دلیلشم فقط کم رسیدن اکسیژن از راه ریه هام به خونم بود.این بار هم مثل هربار به همون حال دچار شده بودم.


#ادامه_دارد