#بگو_سیب 

#پارت_هفده

با اعتماد به نفس کولم و باز کردم و دوربینم و بیرون کشیدم و توی حافظش دنبال عکسای اخیرم که هنوز چاپ نشده بود گشتم، حتی هنوز ادیت هم نشده بود و خام بود، اما ان قدر به کارم اعتماد داشتم که بدونم توجه جلب می کنه.بی هیچ حرفی دوربین و به طرفش گرفتم، که از دستم گرفت و مشغول دیدن عکسا شد.چون سرش و برای دیدن عکسا پایین گرفته بود موهاش سرخوردن رو پیشونیش که برام بامزه بود.دوست نداشتم این اعتراف و بکنم اما واقعا پسر جذابی بود٬ شایدم بلیز و شلوار کتان سیاه با جلیقه ی نوک مدادی جذبی که روی پیراهنش تن زده بود، این طور نشونش می داد. اما در کل نوع لباس پوشیدن و حرکاتش به جذابیتش کمک کرده بود هرچند که چهرش کاملا معمولی بود اما جذب کننده...مطمئن بودم لیلی اگه این جا بود با چشماش قورتش می داد کاری که من هم داشتم می کردم.
سرش و بالا آورد و خواست دوربین و بهم برگردونه که متوجه نگاه خیرم شد و ابروش بالا پرید.سریع نگاهم و به تابلوی خط روی دیوار دادم اما انگار دیر شده بود چون کمی خندش گرفته بود که سعی داشت پشت جدیت و گره ی اخماش پنهانش کنه.
دلم میذخواست خودم و بزنم‌.، همون روز اول آبروی خودم و برده بودم.دوربین و بهم برگردوند و با صداقت گفت: کارتون خوبه، امید‌ارم هنرجوهامونم بتونن با کمک شما به همین میزان خوب عمل کنن.
این حرفش مترادف با این بود که می خواد باهام قرارداد ببنده، هرچند لحنش خشک بود اما سریع لبم و به یه لبخند بزرگ زینت داد و با خوشحالی گفتم: امیدوارم...
لبخندم انق در پهن بود که دوباره باعث شد کنار چشماش چین بخوره‌‌.‌‌‌مطمئنا تو ذهنش من آدم عجیبی براش بودم و داشت فکر می کرد خدا کنه بچه های آموزشگاهش مثل من دیوونه نشن.اما خب کاریشم نمی شد کرد، هرچقدر هم تلاش می کردم رفتارم پخته تر شه اون شیطنت ذاتیم نمی ذاشت.بلند شد و رفت طرف میزش و همون طور که دنبال چیزی می گشت گفت: چندشنبه ها کلاس دارین؟
حالا که خیالم راحت شده بود کارم و پسندیده، حس آرامش بیشتری داشتم: دوشنبه ها و سه شنبه ها.
سرش و تکون داد و با برگه ای که بالاخره پیدا کرده بود و یه روان نویس برگشت و برگه رو روی میز قرار داد و ضمن یادداشت چیزی درونش گفت: شنبه ها، چهارشنبه ها و پنج شنبه ها از ساعت دو بعد از ظهر تا ساعت شش بعد ازظهر، باید برای کلاسا بیاین.ما سه تا کلاس عکاسی داریم برای کنکور.بچه های هرکلاس هفته ی چهارساعت آموزش دارن و استاد سابقشون، که به دلایلی همکاریمون باهاشون بهم خورد سه ماه تابستون و باهاشون کار کردن و حالا شما می تونین ادامه ی کار و بدین.مسأله ای که ندارین؟
با هیجان و خوشحالی سرم و تکون دادم: نه خیلی هم خوبه...
برگه رو به طرفم گرفت و روان نویس و هم روش گذاشت: متن قرارداد و بخونین و اگه با مسائل مالیش مشکلی نداشتین امضا کنین‌.
سعی کردم آروم باشم و برگه رو با شتاب از دستش نکشم، که تلاشم نسبتا موثر بود‌.قبل از هرچیز به رقم حقوق نگاه کردم و با دیدن رقم نوشته شده چشمام برق زد.با این پول علاوه بر تأمین مخارج خودم، می تونستم اجاره خونمم خودم پرداخت کنم و کمی از فشار روی مامان و کم کنم.برگه رو روی میز قرار دادم و بعد پر کردن مشخصاتم امضا کردم و به طرفش گرفتم: امیدوارم بتونم به بهترین نحو جواب اعتمادتون و بدم...
با یه اخم ریز و جدیت نگاهن کرد، برام نگاه خشکش مهم نبود چون من مقابل همه ی آدما خودم بودم و لبخندم که گاهی معجزه می کرد: حتما همین طور خواهد بود..امیدوارم همکارای خوبی باشیم.
لبخندی زدم و با شیطنتی که از سر خوشحالی پیدا کردن همچین کاری بود، جواب دادم:من که خوب هستم.بقیش بستگی به شما داره‌...
از جوابم جا خورد و با یه مکث در حالی که از جاش بلند می شد گفت: تو کلاس عکاسیتون کمی هم روی اعتماد به نفس هنرجوها کار کنین.خوبه مثل خودتون باشن‌...
چشمام گرد شد،اشارش به اعتماد به نفس بالام ان قدر واضح بود که متوجه بشم، من هم ایستادم و جواب دادم: حتما این کار و می کنم.این رمز موفقیتشون خواهد بود‌...

جوابی نداد و تنها سری برام تکون داد، خوشحال از پیروزی نسبیم تو این بحث بیانی کولمو روی دوشم انداختم ‌و خواستم خداحافطی کنم، که با فراموش کردن فامیلیش اخمام تو هم رفت‌.حافظم یه سور به حافظه ی ماهی زده بود.نگاهش کردم که نگاهش و معطوف خودم دیدم: اووم‌ ببخشین ا نقدر هیجان زده شدم که فامیلیتون از خاطرم رفت.
نگاهش برای چندثانیه مهربون شد، احتمالا صداقتم به خاطر هیجان زدگی پیدا کردن یک کار به دلش نشسته بود.خب من دلیلی هم نمی دیدم نخوام از حسم بگم، خوشحالی که پنهون کردن نداشت.دستاش و روی میز تکیه داد: راد هستم...پوریا راد...

#ادامه_دارد 

telegram.me/likethi