#بگو_سیب

#پارت_سی‌و‌هفت

لبخندش عمق بیش تری گرفت ٬ مثل دریایی که هرچی جلوتر می ری بیش تر زیر پات خالی می شه‌.لبخندش قشنگ بود اما حس خوبی برام به ارمغان نداشت.سرش و کج کرد: قبلا بهم ثابت کردین که نمی شه با زبون شما حریف شد.یه بار وسط سالن و یک بار هم این جا.
از جام بلند شدم.از خیر خوردن چای گذشته بودم و دلم می خواست برم از قلعه ی سنگی عکس بگیرم.لیوان و به طرفش گرفتم که با تعجب از دستم گرفت.قند تو دستم و رها کردم توی لیوان و با لحن بی تفاوتی جوابش و دادم: من معمولا با زبونم به جنگ آدما نمی رم.اصولا با کسی جنگی ندارم ولی وقتی کسی با زبونش بهم حمله می کنه ٬ مطمئنا برنده ی اون نبرد منم.
مردمکاش کمی تنگ شد و با یک دنیا سوال به چشمام خیره شد.یک لبخند فاتحانه روی لبم نشوندم و با اشاره ای به لیلی مبنی بر رفتنم از جمع دور شدم.


بناهای تاریخی ٬ برای منی که از اول نوجوونیم میون هنر قد کشیده بودم٬ جذاب ترین بعد یک سفر بود.قلعه ها بیش تر از همه چیز برام جذاب بودند و نگاهم و با همه ی حواس های بدنم به سمت خودشون جذب می کردند.همیشه بعد دیدن این آثار ٬ سوال های زیادی به مغزم سرازیر می شدند.انگار که بالای یک رودخونه رفته باشن و خودشون و از اون بالاپرت کنن به طرف دره ی ذهنم.

مهم ترین سوال هم برام این بود که آدمایی که تو این قلعه زندگی می کردند چه آدمایی بودند؟ آیا تو پستوهای این قلعه عشقی هم شکل گرفته بوده؟! من یک دختر بودم و ذهنم با این که عشقی رو تا به حال درک و حس نکرده بود فاتحانه به سمت این سوال متمایل می شد.

کلا برای من عشق های قدیمی و افسانه ای جذاب بود.علاقم به تاریخ نه به خاطر وجود جنگ های بسیار بلکه برای شناخت آدم های بیش تر و عشق های افسانه ای تر بود.

چیزی که به شدت تو جامعه ی خودم کمبودش و حس می کردم.من هیتلر و می تونستم تو کتاب تاریخ ذهنم به دو بخش تقسیم کنم.بخشیش یک نقاش هنرمند بود که دلش می خواست وارد دانشگاه بشه و در این راه شکست خورد ٬ بخش دوم هم یک جانی و قاتل بی رحم بود که با خون انسان ها شنا کرد..
همینشم برام جذاب بود.جنایتکاری که قبلا هنرمند بوده‌.دوربین مرتب میون دستم می چرخید تا از اون بنای جذابِ محصور شده میون درختا ٬ عکس بگیره و با ثبتشون این روز و همه ی خاطرات شیرین و خنده دارش و کنارش ثبت کنه.دوربینم همدم خوبی برام بود.من خیلی از تنهایی هام و کنارش پر کرده بودم.وقتی به اندازه ی کافی و از زاویه های متفاوت عکس گرفتم چرخیدم تا برگردم که با دیدن پوریا راد ٬ با یک ژست معمولی اما به شدت جذاب ٬ ایستاده و خیره به قلعه پاهام قفل کرد.
دستاش و توی جیبش قرار داده بود.البته فقط انگشت شصت هردو دستش و ٬ صاف و محکم ایستاده بود و با یک قوس کم سرش و به سمت بالا گرفته بود.نمی دونم چه انگیزه توی وجودم ٬ همراه حرکت خونم پخش شد اما هرچیزی که بود ٬ باعث شد من سرعت شاتر و سریع بالا ببرم و با قرار دادن نقطه ی فوکوس در حالت مرکزی ٬ دوربین و بالا بیارم و از اون مردی که ناجی من شده بود و در پس زمینه ی درختای سربه فلک کشیده و قسم کوچکی از قلعه ایستاده بود ٬ عکس بگیرم.

دست چپش از جیبش خارج شد و میون موهاش رفت و سرعت شاتر من انقدر بالا بود که مطمئن باشم از اون سوژه ی متحرک جذاب ٬ عکس تاری تحویلم نمی ده.
نمی دونم چندبار دستم روی دکمه ی شاتر نشست ولی خیالم راحت بود که حالا چندتا عکس ناب از آقای خواننده انداختم.آقای خواننده ای که بارها با اون حرکات و ژست هاش ٬ دوربینم و به هوس انداخته بود بالاخره این بار شکار لنزم شد.
لبخند روی لبم شکوفه کرد و با همون انرژی مثبت به پیش بچه ها برگشتم...

#ادامه_دارد