#بگو_سیب
بلند خندیدم و شالمو کمی جلو کشیدم.هوا سرد بود و گوشام داشت یخ می زد.دستام و از هم باز کردم و کشیدم: به ما می گن نسل روغن نباتی.جون نداریم چندتا پله بیایم بالا.
پوزخند محوی میون اون صورت معمولی اما به شدت جذابش خودنمایی کرد: دستم شکست فکر کنم.
پس لطفش فقط برای من نبوده.این خیالم و کمی راحت می کرد.الان وقت ناز کردن برای نبود شکلات نبود ٬ بنابراین یک قند برداشتم و منتظر شدم تا جوابمو بده.نیم نگاهی خرجم کرد و زمزمه کرد: من حافظه ی خوبی دارم.برعکس شما.
لبخند محوی زد: لازم بود انقدر رک به روم بیارید که مهم نبودم؟!
#ادامه_دارد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.