#بگو_سیب
#به_قلم_علی_عزیزی
#پارت_پنجاه‌وشش


بگو سیب:
لبش و میون دهانش کشید: من خیلی مضطربم.
نمی گفت هم از چهرش کاملا معلوم بود.این حرفه بیش تر از هرچیزی به اعتماد به نفس و اقتدار چهره احتیاج داشت و ظاهرا من باید این حس هارو بهش تزریق می کردم‌ : مضطرب برای چی؟! تو زیبایی و مطمئنا خیلی هادوست دارن جات باشن
چهرش آروم شد و لبخند تشکر آمیزی بهم زد.همون لحظه لیلی و سحر و سپند هم وارد اتاق شدند و لیلی بعد نگاه گذرایی به دختر و پسر به طرفم اومد: اون یکی کو؟
به پارتیشن و اتاقکی که مخصوص تعویض لباسا تعبیه شده بود اشاره کردم:رفته لباس بپوشه.سپند بی زحمت برو برای موهاش.
سری برام تکون داد و به طرف پارتیشن مخصوص رفت و سحر به سمت مهلا قدم برداشت.چونش و گرفت و دقیق نگاهش کرد و قبل از این که دوباره با این کار مهلا رو مضطرب کنه توضیح دادم: سحر گریمور این جاست.بهت کمک می کنه زیباییت با توجه به نوع لباسات به بالاترین حد خودش برسه.جذابیت چهرت و خوب بلده بیش تر کنه.
سری تکون داد و همراه سحر به طرف پارتیشن مخصوص خانم ها رفتند تا سحر متناسب با لباس اولش ٬ میکاپ مو و صورتش و شروع کنه‌.
ارسلان دوباره روی مبل نشست و یکی از مجلات مد جلوی میز و به دست گرفت.دقیق نگاهش کردم و ژستش و بررسی کردم و سریع تو ذهنم این گزینه تیک خورد” یکی از ژستاش همینه”


لیلی: نورت کم نیست؟! می خوای بقیه رو هم روشن کنی.
نگاهی به منطقه ی مور نظرم انداختم و سر تکون دادم: نه ٬ سایه شو می خوام.
به طرف پنجره ی قسمت شمالی سالن رفت و پردش و کشید: پس این و می کشم که سایه جهت خوبی داشته باشه.
دوباره به محیط نگاه کردم و راضی بهش چشمکی زدم.با بیرون اومدن مجید از پشت پارتیشن ٬ با اون موهای فشن و جین یخی ٬ همراه اون سوییشرت سرمه ای که از زیرش چیزی تن نزده بود و عضلات سینش از پس اون زیپ نیمه بسته ٬ رخ نشون می داد سری تکون دادم و به منطقه ی مورد نظرم اشاره کردم: بایست این جا.
به همون جا رفت و ایستاد و من به تکه چوب اشاره کردم: خم شو و وانمود کن داری بند کتونی تو می بندی‌‌.
کاری که خواستم و انجام داد و به همین دلیل موهاش سرخورد روی پیشونیش.نشستم روی زمین و زوایای متنوع رو بررسی کردم و با یک زاویه ی حدودا سی درجه نسبت به راسته ی بدنش ٬روی زمین زانو زدم
باید یکم از پایین عکس گرفته می شد تا عظلاتش هم درون عکس به نمایش دربیاد.صدای فلش دوربین و نوری که روی صورتش افتاد جذاب بود به خصوص اون سایه ی محوی که پشتش و روی دیوار پوشوند و ژست خودش و داشت
با لبخند از اون حالت خارج شدم و ایستادم.مجید هم صاف شد و با کنجکاوی بهم نگاه کرد: می تونم خودمم ببینم؟!
چشمام پر شد از شیطنت.با این که از نظرم اشکالی نداشت اما گفتم: نه.وقتی آلبومتون درست شد می تونی ببینی.
لیلی کنارم ایستاد و عکس و نگاهی انداخت و بعد هردو با لبخند بهم خیره شدیم.یه لبخند که شاید فقط خودمون می دونستیم معنیش چیه؟! چقدر تلاش کرده بودیم واسه رسیدن به این نقطه.این لبخند یعنی جامون و درست انتخاب کرده بودیم‌.
به مجید که اخمش پررنگ بود اشاره کردم: تکیه بزن به اون دیوار سفید.سرتو با یه زاویه به طرف چپ بچرخون و نگاهت و بی توجه به دوربین به یه نقطه بدوز.دستاتم بزار تو جیبت و اخمت و حفظ کن.می خوام چهرت مغرور باشه.
با سر تکون دادنی ٬ کاری که گفتم و انجام داد و من کمی سرم و کج کردم و به سپند اشاره زدم: موهاش و روی پیشونیش مرتب کن.
دستی بین موهای مجید برد و روی پیشونیش پخششون کرد.شبیه پسرای تخس شده بود و فقط یه چیزی کم بود: سپند ٬ ابروی راستش و با تیغ یه خط بنداز.
مجید اعتراضی نکرد و سپند کارش و انجام داد و من دقیقا روبروش ایستادم.یه چهار پایه ی کوتاه زیر پام قرار دادم و بالا رفتم تا زاویم تنظیم شه و بعد دوباره صدای دوست داشتنی من.صدای فلش دوربین و اون نوری که روی صورت مجید رعد زد.
با لبخند پایین اومدم و نگاهش کردم: برو کلاه کپ بزار سرت.سپند کمکش کن لطفا.
با رفتنشون ٬ موبایلم توی جیبم شروع به لرزش کرد.دوربین و دست لیلی دادم تا عکس و ببینه و بعد از جیب جینم موبایلم و خارج کردم.شماره ی پوریا بود با تصویر لبخند منحصر به فرد و محوش.لبخند خودمم جون گرفت و تماس و وصل کردم: از پریزاد به آقای خواننده.به گوشم.

خندش ٬ همه ی سیگنال های شنوایی مو به خودش محتاج کرد: احوال خانم عکاس؟!
روی همون چهارپایه که چندلحظه پیش ازش بالا رفته بودم نشستم:من عالیم.شما چطوری؟!
پوریا: بد نیستم.سالن تشریف دارین؟!
خندیدم: بله.سالنم.
صداش جدی شد: پس تا شب مشغولی‌.
لیلی دوربین و بهم برگردوند و من با دست آزادم گرفتمش: تقریبا.چطور؟!
پوریا: ساعت تموم شدن کارت خیلی ساعت بدیه.تنها برنگرد.لیلی نتونست برسونتت آژانس بگیر.
با لبخند محوی لبم و گزیدم.این نگرانی ها شاید تنها نگرانیش به عنوان یه دوست معمولی بود اما بهم می چسبید: نگران نباش‌‌.کارای کنسرت چی شد؟!

#ادامه_دارد

https://numberones.blog.ir 📚