#بگو_سیب
#کانال_نامبر_وان
#پارت_پنجاه‌و‌هشت

خسته اتمام کلاسم رو اعلام کردم و بچه هایی که هنرجویان جدیدم بودند ٬ با لبخند خداحافظی کرده و از کلاس خارج شدند.از هنرجوهای ترم پیشم که کنکور دادند سه نفر رتبشون زیر صد شده بود و همین برای من به عنوان اولین سال تدریسم پر بود از انگیزه ی ادامه ی این کار.این روزها آمار کارهایی که انجام می دادم بالا رفته بود اما نکته ی قشنگ قضیه این بود که من نسبت به همشون علاقه داشتم.کیف ویالونم و از زیر میز خارج کردم و روی دوشم انداختم تا به طرف کلاس پوریا برم.دم در کلاسم لحظه ای ایستادم و وقتی از رفتن هنرجوهاش مطمئن شدم به سمت در کلاسش قدم برداشتم.


روی صندلی مخصوص نواختنش که پایه اش بلند بود نشسته بود و خیره ی چندتا کاغذ ٬ یه اخم محو میون پیشونیش جا خوش کرده بود.ضربه ای به در زدم که سرش و بلند کرد و اخمش جاش و به یه لبخند مهربون داد.لبخندی که به شکل معجزه واری خستگیم و کم می کرد:به‌.سلام خانم عکاس؟!
با لبخند وارد کلاس شدم و شیطنت به لحنم دادم: چندوقت دیگه ویالون زدنم که کاملا حرفه ای بشه می شم خانم نوازنده.
یک اخم مصنوعی و به شدت جذابم چهرش و کاور کرد: پس می خوای لقب من و بگیری؟!
شیطون شدم و ابرو بالا انداختم و حین نشستن روی صندلیم جواب دادم: لقب تو مگه خانم نوازندست؟!
با اون طنین خوش صداش خندید و این طنین ٬ پژواکش توی گوشم مترادف بود با آرامش: از دست زبونت پریزاد بانو.
چهره ی پیروزمندی به خودم گرفتم و کیف سازمو باز کردم: باز آچمزش شدی؟!
ساز و خودش از تو کیفم خارج کرد و به دستش گرفت:  خلع سلاحم در مقابلش ٬ تمریناتو کردی؟!
سرمو تند تند تکون دادم و ساز ‌و از دستش گرفتم: بزنم برات؟!
دست روی سینش گره زد و تکیه زده به پشتی صندلیش ٬ با اون نگاه مهربونش ٬ موافقتش و اعلام کرد‌‌.ساز و میون شونه و دستم فیکس کردم و آرشه رو با نهایت تمرکز روی سیم ها به حرکت در آوردم و همزمان ٬ با پاهام روی زمین ریتم و شکار کردم.
با شروع کارم و اون صدای خوش و پر آرامش ٬ که دیشب به خاطر تمرین کردنش کلا نخوابیده بودم ٬ چشمای پوریا بسته شد و با یه آرامش عجیب و ژرف ٬ گوش به دل کارم داد.
دستام که آرشه رو از زدن و رقصیدن روی سیم ها و خرک ٬ متوقف کرد ٬ ساز با آرامش از روی شونم به روی پاهام تغییرمکان داد و چشمای پوریا باز شد.چشمایی که این روزها زیادی خسته بود.یکی از آهنگ های ویوالدی رو زده بودم و خودمم از کارم راضی بود پس طبیعی بود که چشمای اونم برق بزنه.
چندلحظه با مکث و نگاهش تحسین آمیز ٬ خیرم شد ‌و بعد به جلو مایل شد: با استعدادی پریزاد ٬ این و امروز دوباره بهش ایمان آوردم.
لبخند شادم ٬ کم رنگ شد.نمی خواستم بهم بگه با استعداد.چون اگه این استعداد ارثی بود که من تره هم برای ارثیه ی اون مرد خرد نمی کردم.چشماش ریز شد:تعریفم می کنم لبخندت کم رنگ می شه؟!
دوباره به لبخندم جون دادم: خوبه برات نیشمو باز کنم؟!
نت آهنگ جدیدی که باید باهام کار می کردیم به دستم داد وجدی گفت: اون موقع می فهمم خود پریزادی.

با یه لبخند عریض برگه رو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم : پریزاد لایه لایه نیست پوریا که تو بخوای با لبخندبشناسیش‌..پریزاد همینی هست که جلوته.
دوباره دستاش و قاب سینه ی پهنش کرد: اینی که جلومه می تونه برای من هزارتا تعریف ازش باشه.هنرجوم٬ استاد آموزشگاهم٬ عکاس مد و البته مورد آخر..یه دختر شیرین و شیطون که خیلی وقته اگه لبخندی روی لبم نقش می زنه از هنر اونه.
در سکوت نگاهش کردم.این حرف و این تعاریف ٬ یه جایی از وجودم نشست که نمی دونستم کجاست اما می دونستم پاک نشدنیه.لبخند محوی زدم: یه جوری گفتی حس کردم خانم هزارچهرم.
این حرفم صرفا برای تلطیف اون محبت کلامش بود که دلم و سر کرده بود و دلیلش برام ناواضح بود.تازگی ها به یک مرض دچار شده بودم که حرفاش و طور خاصی معنی می کردم.اسم مرضم چی بود و خودمم نمی دونستم.
اونم لبخند محوی زد: خانم هزار چهره نیستی ٬ یه چهره داری که باهاش می تونی هزارتا هنر و طرح بزنی.‌

#ادامه_دارد

#دل_نوشت_ناب  📚