#بگو_سیب
#به_قلم_علی_عزیزی
#پارت_سیویک
با تعجب نگاهم کرد تا منظورم و براش توضیح بدم و من با کشیدن پرده های سبز اتوبوس که منو یاد مینی بوس های قدیمی می انداخت٬ متوجهش کردم که چه بدشانسی ای آوردم.با صدای بلند زیر خنده زد و من اخمام و مصنوعی تو هم کشیدم.
بچه های موسیقی ٬هنوز راه نیفتاده سازهاشون و درآورده بودند و می نواختند و دخترا با دست و بالا پایین پریدن همراهیشون می کردند.
پوریا که سوار اتوبوس شد صدای جیغ دخترا و پسرا بالا رفت، خوشحال شده بودند که تو این ماشین می شینه و اون یه چشمک بامزه در جواب این حرکتشون رفته بود که لیلی به حالت غش خودش و روی من انداخت٬ صداش و آروم کرد و زمزمه کرد: من این و می خوام.
نگاهم و به پوریا که بین بچه ها چشم می گردوند دادم و خندیدم: شرمندم.اتیکت فروش نداره.
نگاه پوریا روی من ایست کرد و با یه اخم مصنوعی و جذاب به طرفمون اومد و با اشاره به جایی که نشسته بودیم گفت: چرا انقدر عقب نشستین؟!
لبخند زدم و با لحن پر شیطنتی صدام و آروم کردم: این عقب راحت تر می شه شیطنت کرد.
خندش گرفت و با ژست جالبی موهاش و عقب فرستاد: فکر کنم بیش تر از بچه ها٬ حواسم باید به شما باشه.
لیلی فقط محو اون بود٬ بنابراین خودم جوابش و با خنده دادم: سعی می کنیم دخترای خوبی باشیم.
لبخند محوی زد : بعید می دونم.خیلی خب من میرم جلو٬ مشکلی بود بگین.
چشمی گفتم و اون به طرف جلوی اتوبوس حرکت کرد و اتوبوس پشت سر دوتا اتوبوس دیگه شروع به حرکت کرد.لیلی دستمو گرفت و فشرد: وقتی می بینمش یخ می زنم.
پوزخندی زدم : تو کلا یخ هستی.
پهلوم و طوری فشرد که از درد چشم بستم: خفه عزیزم.
چپ چپ نگاهش کردم که بی خیال چشم گرفت و به جای پوریا خیره شد.با دست آزادم پهلوم و مالش دادم و سر زیرگوشش کردم: از پشت صندلیش چی می بینی که چشمات قلمبه شده روش؟!
آهی از حسرت کشید و دستش و زیر چونش زد٬ آرنجش و تکیه داد به دسته ی صندلی و لب زد: کوفتش بشه هرکی بخواد زن این شه.
با لبخند و تأسف سری براش تکون دادم و موبایلم و از جیبم خارج کردم٬ وارد صفحه ی اینستاگرامم شدم و به فالوور های اندکم نگاهی انداختم.کلا ششصد فالوور داشتم و اون و از سرم هم زیاد می دونستم.ناخوداگاه یاد حرف لیلی راجع به سرزدن به اینستاگرام پوریا راد افتادم و با کمی مکث اسمش رو سرچ کردم و با بالا آمدن صفحش ابروهام بالا پرید.
نهصد کا فالوور داشت و چیزی نمونده بود یک میلیون و پر کنه.اولین عکسش و باز کردم و با دیدنش لبخندی زدم.یه عکس از خودش با یه دختر و پسر کوچیک و حدودا شش ساله.متن زیرش توجهم و جلب کرد” مگه داریم از این دوتا عشق تر؟!”
با لبخند عکسش رو لایک کردم و بی نگاه به بقیه ی پست هاش صفحه اش را فالو کردم و از اینستا خارج شدم.گشت زدن در صفحه اش زمان می خواست و حوصله که حالا نداشتم.
موبایلم را دوباره در جیبم قرار دادم و با صدای ساز زدن مجدد بچه های جلو کمی روی صندلیم بلند شدم .بچه های کلاس پوریا بودند و خودش هم داشت با لبخند محوی نگاهشون می کرد.یکی از پسرها با صدای خش دار ناشی از بلوغش شروع به خوندن کرد که خنده ی بچه هارو بالا برد.لیلی با ذوق چندتا سوت براشون زد و نگاه پوریا دوباره طرف ما چرخید.با یک لبخند گشاد دستم و به طرف لیلی چرخوندم تا متوجهش کنم کار من نبوده و اون لبخندش عمق گرفت و نخواست نشونش بده.
بچه ها با اصرار ازش خواستن بخونه و اونم داشت از زیرش در می رفت که دست آخر با خواهش آقای مستوفی که سنشون از بین اساتید از همه بیش تر بود و طراحی آموزش می داد کوتاه اومد.گیتار دست یکی از دخترا رو گرفت و اون از ذوق کم مونده بود غش کنه.لیلی با هیجان بازوی من و چسبیده بود و همه منتظر بودن ببینن چی قراره بخونه.
نگاهش و بین همه چرخوند ٬ با ایستادن خط نگاهش روی من لبخند محوی زد ٬صداش و بلند کرد تا بهم برسه: شاد یا غمگین خانم عکاس؟!
اخمامو تو هم کشیدم و با لحن بامزه ای جوابش و دادم: معلومه که شاد.مگه می خوایم بریم مجلس ختم؟!
همه خندیدند.بیشتر از همه به لحنم و پوریا با نگاه خاصی بهم دستش و روی گیتار کشید: محسن همراهی کن.
پسری که اسمش محسن بود سریع چشمی گفت و گیتارش و بغل زد و خودشم کج روی صندلی نشست تا راحت تر بتونه بزنه.فشار دست لیلی روی بازوم داشت بیش تر می شد.نگاهم و بخیه کرده بودم به نگاه پوریا.من هیچ اختیاری از خودم در برابر صداش نداشتم.مثل یک هیپنوتیزم غرق جادوی حنجرش می شدم و این و خودم خیلی خوب ازش آگاه بودم که صداش و طور خاصی دوست دارم.
باپاهاش رو زمین ضرب گرفت و با اون استایل شیک خودش شروع به نواختن کرد ٬ بچه ها با شروع آهنگ جیغشون ماشین و پر کرد و من هم مثل لیلی ٬ خیره ی لباش برای بلعیدن نت به نت اون صدای اعجاب انگیز آروم نشستم.
خیلی واسه حالم خوبه ٬که یه حالی تو چشماته.
یه حالی دارم٬ که مثل حال حالاته.
این که تو با من این جایی.
#ادامه_دارد
telegram.me/likethi