#بگو_سیب
#به_قلم_علی_عزیزی
#پارت_پنجاهوپنج
هشت ماه بعد.
سریع و با عجله ٬ از راهروی سالن عبور کردم و وارد اتاق بزرگ انتهای سالن شدم.در اتاق باز بود و شلوغی بی حد و حصر اتاق ٬ مجالی به کسی نمی داد تا به من نفس گره خورده توجه کنه.سریع کولمو از دوشم پایین آوردم و به طرف لیلی که با اخم نگاهم می کرد قدم برداشتم و سرم و با شرمندگی پایین انداختم: به خدا تو مترو علاف شدم.نزدیک بود کیفم و بزنن.
کمی اخمش کم رنگ شد و دستش و تو هوا تکون داد: یک بار زود برسی تعجب داره.مهران از کی داره دنبالت می گرده.
با شنیدن اسم مهران چشمام گرد شد و کولمو روی سکوی کنارم قرار دادم : اون غول بیابونی با من چیکار داره؟!
لیلی با دست کوبید به پیشونیش و حرص نافرم به اون چهره ی میکاپ شدش می اومد: وااای پری.دیوونم کردی.بدو برو پیشش.

دوربینم و از کولم خارج کردم و بندش و دور گردنم انداختم.تکه ی موی اومده روی پیشونیمو ٬ زیر شالم فرستادم و نگاهش کردم: حرص نخور حالا.
این جمله همیشه براش معکوس عمل می کرد.بازوم و گرفت و به جلو هولم داد: بیا برو تا کچلم نکردی.
خندیدم و به طرف مهران ٬ که اسیر بین چندتا از کارمنداش ایستاده بود قدم برداشتم.چشماش روی من ایست کرد و دست به سینه گره زد.یه اخم ریز میون ابروهاش نشست و سری به افسوس برام تکون داد که شونه بالا انداختم و لبخند زدم.از اون چندنفری که دورش بودن عذرخواهی کرد و به طرفم اومد و نرسیده ٬ غر زدنش و شروع کرد: این ساعت اومدنه؟!
پوفی کردم و همون جملاتی که تحویل لیلی داده بودم به اونم گفتم که باعث شد نفسش و محکم بیرون بفرسته: چندنفری که باید ازشون عکاسی کنن تو اتاق مخصوص عکاسی ان.همشون آمادن و عصبی از این دیرکرد.یکم دیگه دیر میومدی می گفتم لیلی بره واسه کارشون.
به طرف اتاقی که مخصوص عکاسی تعبیه شده بود قدم برداشتم و زمزمه کردم: زرشک.کار من کجا و کار لیلی کجا.
خندش گرفت و به جای بروزش چپ چپ نگام کرد.سرخوش وارد اتاق شدم و نگاه دوتا پسر و تنها دختر داخل اتاق ٬ که روی مبلمان سفید لم داده بودند روی من چرخید.
لبخند همیشگیم و تکرار کردم: سلام.عذر می خوام که دیرکردم.
دختر مضطرب بهم لبخندی زد و جوابم و داد و پسرا تنها سری تکون دادند.خندمو قورت دادم.هنوز هیچی نشده بود ٬ رفته بودند تو کار کلاس گذاشتن.به طرفشون قدم برداشتم و قدم با وجود کتونی های سفیدم کوتاه ترم به نظر می رسید.برعکس اون سه نفر که هرسه کشیده و خوش فرم بودند.دستمو به طرف دختر ٬ که صورتش از خوشگلی برق می زد دراز کردم: پریزادم.
لبخند پر استرسش و دوباره تکرار کرد: مهلا هستم.
به پسرا نگاهی انداختم که هردو جذاب و خوش استایل ٬ جلوم ایستاده بودند.منتظر معرفیشون بودم تا کارم و با صدا کردن اسمشون راحت تر پیش ببرم.اونی که نزدیک تر به من ایستاده بود به حرف اومد: مجید هستم.
و دستش و همراه حرفش جلو آورد.با شیطنت نگاهی به دستش انداختم و بعد نگاهمو تا چشماش بالا آوردم: چه ساعت خوشگلی.
و بی توجه به دست دراز شدش به اون یکی پسر که خندش گرفته بود و نمی خواست بروز بده نگاه کردم.بدون دراز کردن دستش ٬ صداش و صاف کرد و لب زد: ارسلان.
سری براش تکون دادم و به طرف مهلا چرخیدم.اون چشمای آبیش یه تضاد خواستنی با موهای مشکیش به وجود آورده بود: اگه اشکال نداره کار تورو آخر از همه انجام بدم.
سری تکون داد و با گفتن مسأله ای نیست دوباره نشست.به طرف مجید که حالا دمغ و با اخم نگاهم می کرد چرخیدم: لباسات و اون پشت عوض کن.اول تیپ های اسپرتت و می گیرم.طراحای لباس ٬ توی رگال A لباسای شما رو قرار دادن.
باشه ای گفت و با همون اخمای درهم به طرف اتاقک چوبی گوشه ی اتاق رفت.نگاهی به اتاق بزرگ که دست کمی از یک سالن مجزا نداشت گرفتم و با دست به ارسلان اشاره کردم تا بشینه و خودم به طرف قسمت مورد نظرم رفتم.صندلی ای که مثل کنده ی یک درخت بود رو مرکز قسمت عکاسیم قرار دادم و پروژکتور های نور و تنظیم کردم.صدای آروم مهلا باعث شد حواسم بهش جلب شه: خیلی طول می کشه؟!
لبخندی زدم و پایه ی پروژکتور نور و با چرخوندن بلند کردم.احتیاج داشتم نور با ارتفاع بیش تری روی محل مورد نظرم بتاپه.تو همون حالت هم جوابش و دادم: تقریبا تا شب کارتون طول می کشه.
نفسش و بیرون فرستاد: کاش می گفتن دیرتر میومدم.
نگاهش کردم: خانم خوشگله باید زودتر میومدی به دلیل این که من مستمر از یه نفر عکس نمی گیرم.کار می چرخه بینتون تا بینش ٬ مدل ها فرصت یه استراحت کوچیک داشته باشن.خستگی باعث می شه میمیک چهرتون ٬ افتاده و بی حال بشه و عکستون بی کیفیت بشه
#ادامه_دارد
#به_قلم_علی_عزیزی
#پارت_پنجاهوپنج
هشت ماه بعد.
سریع و با عجله ٬ از راهروی سالن عبور کردم و وارد اتاق بزرگ انتهای سالن شدم.در اتاق باز بود و شلوغی بی حد و حصر اتاق ٬ مجالی به کسی نمی داد تا به من نفس گره خورده توجه کنه.سریع کولمو از دوشم پایین آوردم و به طرف لیلی که با اخم نگاهم می کرد قدم برداشتم و سرم و با شرمندگی پایین انداختم: به خدا تو مترو علاف شدم.نزدیک بود کیفم و بزنن.
کمی اخمش کم رنگ شد و دستش و تو هوا تکون داد: یک بار زود برسی تعجب داره.مهران از کی داره دنبالت می گرده.
با شنیدن اسم مهران چشمام گرد شد و کولمو روی سکوی کنارم قرار دادم : اون غول بیابونی با من چیکار داره؟!
لیلی با دست کوبید به پیشونیش و حرص نافرم به اون چهره ی میکاپ شدش می اومد: وااای پری.دیوونم کردی.بدو برو پیشش.

دوربینم و از کولم خارج کردم و بندش و دور گردنم انداختم.تکه ی موی اومده روی پیشونیمو ٬ زیر شالم فرستادم و نگاهش کردم: حرص نخور حالا.
این جمله همیشه براش معکوس عمل می کرد.بازوم و گرفت و به جلو هولم داد: بیا برو تا کچلم نکردی.
خندیدم و به طرف مهران ٬ که اسیر بین چندتا از کارمنداش ایستاده بود قدم برداشتم.چشماش روی من ایست کرد و دست به سینه گره زد.یه اخم ریز میون ابروهاش نشست و سری به افسوس برام تکون داد که شونه بالا انداختم و لبخند زدم.از اون چندنفری که دورش بودن عذرخواهی کرد و به طرفم اومد و نرسیده ٬ غر زدنش و شروع کرد: این ساعت اومدنه؟!
پوفی کردم و همون جملاتی که تحویل لیلی داده بودم به اونم گفتم که باعث شد نفسش و محکم بیرون بفرسته: چندنفری که باید ازشون عکاسی کنن تو اتاق مخصوص عکاسی ان.همشون آمادن و عصبی از این دیرکرد.یکم دیگه دیر میومدی می گفتم لیلی بره واسه کارشون.
به طرف اتاقی که مخصوص عکاسی تعبیه شده بود قدم برداشتم و زمزمه کردم: زرشک.کار من کجا و کار لیلی کجا.
خندش گرفت و به جای بروزش چپ چپ نگام کرد.سرخوش وارد اتاق شدم و نگاه دوتا پسر و تنها دختر داخل اتاق ٬ که روی مبلمان سفید لم داده بودند روی من چرخید.
لبخند همیشگیم و تکرار کردم: سلام.عذر می خوام که دیرکردم.
دختر مضطرب بهم لبخندی زد و جوابم و داد و پسرا تنها سری تکون دادند.خندمو قورت دادم.هنوز هیچی نشده بود ٬ رفته بودند تو کار کلاس گذاشتن.به طرفشون قدم برداشتم و قدم با وجود کتونی های سفیدم کوتاه ترم به نظر می رسید.برعکس اون سه نفر که هرسه کشیده و خوش فرم بودند.دستمو به طرف دختر ٬ که صورتش از خوشگلی برق می زد دراز کردم: پریزادم.
لبخند پر استرسش و دوباره تکرار کرد: مهلا هستم.
به پسرا نگاهی انداختم که هردو جذاب و خوش استایل ٬ جلوم ایستاده بودند.منتظر معرفیشون بودم تا کارم و با صدا کردن اسمشون راحت تر پیش ببرم.اونی که نزدیک تر به من ایستاده بود به حرف اومد: مجید هستم.
و دستش و همراه حرفش جلو آورد.با شیطنت نگاهی به دستش انداختم و بعد نگاهمو تا چشماش بالا آوردم: چه ساعت خوشگلی.
و بی توجه به دست دراز شدش به اون یکی پسر که خندش گرفته بود و نمی خواست بروز بده نگاه کردم.بدون دراز کردن دستش ٬ صداش و صاف کرد و لب زد: ارسلان.
سری براش تکون دادم و به طرف مهلا چرخیدم.اون چشمای آبیش یه تضاد خواستنی با موهای مشکیش به وجود آورده بود: اگه اشکال نداره کار تورو آخر از همه انجام بدم.
سری تکون داد و با گفتن مسأله ای نیست دوباره نشست.به طرف مجید که حالا دمغ و با اخم نگاهم می کرد چرخیدم: لباسات و اون پشت عوض کن.اول تیپ های اسپرتت و می گیرم.طراحای لباس ٬ توی رگال A لباسای شما رو قرار دادن.
باشه ای گفت و با همون اخمای درهم به طرف اتاقک چوبی گوشه ی اتاق رفت.نگاهی به اتاق بزرگ که دست کمی از یک سالن مجزا نداشت گرفتم و با دست به ارسلان اشاره کردم تا بشینه و خودم به طرف قسمت مورد نظرم رفتم.صندلی ای که مثل کنده ی یک درخت بود رو مرکز قسمت عکاسیم قرار دادم و پروژکتور های نور و تنظیم کردم.صدای آروم مهلا باعث شد حواسم بهش جلب شه: خیلی طول می کشه؟!
لبخندی زدم و پایه ی پروژکتور نور و با چرخوندن بلند کردم.احتیاج داشتم نور با ارتفاع بیش تری روی محل مورد نظرم بتاپه.تو همون حالت هم جوابش و دادم: تقریبا تا شب کارتون طول می کشه.
نفسش و بیرون فرستاد: کاش می گفتن دیرتر میومدم.
نگاهش کردم: خانم خوشگله باید زودتر میومدی به دلیل این که من مستمر از یه نفر عکس نمی گیرم.کار می چرخه بینتون تا بینش ٬ مدل ها فرصت یه استراحت کوچیک داشته باشن.خستگی باعث می شه میمیک چهرتون ٬ افتاده و بی حال بشه و عکستون بی کیفیت بشه
#ادامه_دارد