#بگو_سیب
#به_قلم_علی_عزیزی
#پارت_پنجاه‌ودو

با رسیدن به خونه ی تاریکم که پر بود از حجم سکوت ٬ خستگی کل روز آوار شد روی سرم.همونطور که شالمو از سرم برمی داشتم ٬ کلید برق و هم زدم و روشنایی ٬ اون تنهایی کز کرده ی هرگوشه ی خونه رو به رخ کشید.


این استقلال بعضی قسمت هاش زیادی آزاردهنده بود٬ به خصوص قسمت حبس شدنم تو این چهاردیواری و با تنهایی یه قل دو قل بازی کردنم.دکمه های مانتوم و یکی یکی باز کردم و بعد پرتش کردم روی مبل.شکمم از سر گرسنگی صدا می داد و اظهار وجود می کرد.


کش موهامو باز کردم و وارد آشپزخونه شدم.جانونی رو به همراه ظرف پنیر خارج کردم و سرپایی مشغول خوردن شدم.


صدای تلفن همراهم با اون آهنگ جذاب تیتراژ آنشرلی با موهای قرمز ٬ خودم و هم به خنده انداخت‌.کی قرار بود تمایلاتم شکل و شمایل بزرگونه تری بگیره؟!خودمم براش جوابی نداشتم.سریع به طرف کیفم رفتم و لقمه ی تو دهنم و قورت دادم.عین یه تیکه سنگ ٬ سخت پایین رفت.شماره ی موبایل مامان بود‌٬ متعجب از این که چرا از خونه زنگ نزده سریع تماس و وصل کردم: جونم؟
صدای هیجان زدش تو گوشم پیچید: پریزاد مامان؟ابروم بالا پرید: سلام مامانی٬ خوبین؟!
مامان: سلام دخترم‌.خداروشکر٬ مشتلق بده خبر خوب دارم برات.
روی مبل نشستم و دستی میون موهام کشیدم: چی شده مامان؟
صداش از هیجان پررنگ تر شد: خاله شدی مامان جان.آقا پندار به دنیا اومد.
حس کردم گوشام درست پیغام و انتقال ندادن.گیج به یه نقطه روی دیوار زل زدم: شوخی می کنی مامان؟ پریشا که هفت ماهش بود تازه؟
مامان: شوخیم کجا بود مادر.الانم بیمارستانم.بچمون هفت ماهه به دنیا اومده.
یه سوت کشدار توی سرم پخش شد.یه سوت که تهش به یه انفجار ختم شد.لبخند٬ مثل شکوفه ای که تو بهار سردرختا خونه می کنه روی لبم جو‌ونه زد.جیغ بلندم ٬ اون سکوت به خواب رفترو فراری داد: مرگ پری مامان راست می گی؟
خنده ی مامان ٬ یعنی زنده بودن این حقیقت.
پندار کوچولو..یعنی باید باور می کردم یه کوچولوی ناز ٬ به خونوادمون اضافه شده؟ اونم زودتر از موعد؟! خدای بزرگ...

یعنی من خاله شده بودم؟؟
خاله؟ چه آوای قشنگی داشت...
صورت بی حال و بی رنگ پریشا رو مجددا بوسیدم که با اون ضعفش غر زد: بچم و اینطوری نبوسی! گونه هاش دونه می زنه.
خندیدم و عقب کشیدم و اون اشک خونه کرده تو چشمم و با دست پاک کردم.اشک ذوق بود.به طرف مامان چرخیدم: پس چرا نمیارنش؟!
مامان چادرش و جلو کشید و اخم کرد: صبر کن مادر.واسه ساعت شیر دادن میارنش.
پریشا با ناراحتی زمزمه کرد: بچم مجبوره یه هفته تو دستگاه بمونه‌.
با لبخند روی صندلی نشستم :تقصیره خودشه ٬ هل بود خاله فداش شه.
پریشا لبخند زد: خاله بیخود کرده.
خودمو بامزه جلو کشیدم: می گم شبیه عمش نباشه یه وقت؟
پریشا خندش گرفت و مامان چپ چپ نگام کرد : زشته ٬ علی بشنوه ناراحت می شه.
بی توجه به اخطار مامان رومو به طرف پریشا چرخوندم: پری شوهرت یه جوری خوشحاله آدم فکر می کنه آب شنگولی خورده.
لب گزید: نخندونم تو رو قرآن.جای بخیه هام درد می گیره.
مامان: مگه می تونه زبون به دهن بگیره.
خودمو لوس کردم: مامان ٬ بعد چندوقت منو داری می بینی ٬ چرا یه سره دعوام می کنی؟!
خندش گرفت اما نخواست بروز بده: خب حالا.خرس گنده خودش و لوس می کنه.

نیشمو براش باز کردم که هردوشون خندشون گرفت.به محض این که دیشب بهم خبر داده بودن ٬ اینترنتی واسه پرواز صبح ٬ که یه جای خالی داشت بلیط رزرو کرده بودم و خودم و با هیجان رسونده بودم تا خواهرزاده ای که منو خاله کرده بود ببینم.پولاد اومده بود فرودگاه دنبالم و چقدر با هم ذوق این فسقل و کرده بودم.مستقیم اومده بودم بیمارستان ٬ با این که دوساعتی تا وقت ملاقات مونده بود ولی انقدر برای نگهبان زبون ریخته بودم تا اجازه بده بیام تو و حالا منتظر بودم تا نی نی رو بیارن و محکم بچلونمش..این اتفاق ٬ برای خانواده ی ما خوش ترین اتفاقی بود که می تونست بیفته.
با عشق و شادی به صورت بی رنگ تنها خواهرم نگاه کردم و لب زدم: اسمش آخر همونی شد که من گفتم.
سر تکون داد: به علی که گفتم پریزاد می گه پندار ٬ اونم خیلی خوشش اومد.خواهر خوش سلیقه ی منی دیگه.

#ادامه_دارد