رمان #عشق_ناخواسته
#پارت8
تو عروسی هایه محلی به هم دیگه باعشق نگا میکردیمو با نگاهمون به هم دیگه عشق رو
میفهموندیم گذشت و گذشت تا اینکه فرید اومد خواستگاریم از خوشی رو ابرا بودم اقاجون
خدابیامرزمم بدی از فرید ندیده بودو با ازدواجمون موافقت کرد
اینم قصه ما بعدش نگاهی با اقا فرید کرد و به رو به روش خیره شد
رسیدیم شیراز اقافرید دم خونمون نگه داشت پیاده شدم و درو زدم بابا اومد جلو در
باهاشون سالم و احوالپرسی کردو گفت
_بفرمایید تو
_نه دیگه سعید جان دسته گلتو اوردیم باید بریم خونه داداشم فردا هم راهی به امید خدا
بابازیاد اسرار نکرد با عمه رو بوسی کردمو کنار گوشم گفت واست حلش میکنم صدایه اقا
فرید رشته صحبتمونو پاره کرد
_بیا بریم خانوم
از هم خداحافظی کردیم و رفتیم تو.
عید نوروز گذشت سیزده بدر گذشت و زندگی به روال عادی برگشته بودو هر روز به مدرسه
میرفتمو و برمیگشتمو باز همون اش و همون کاسه
یه روز که شیفت عصر بودم ساعت پنج از مدرسه برگشتم مامان تو هال داشت لحاف
میدوخت و منم تو اشپزخونه غذا گرم میکردم که بخورم
تلفن خونه زنگ خورد مامان چون دستش بند بود منو صدا زد
رفتم تلفنو برداشتم
_الو
_سالم دختر عمو
باشنیدن صداش هرچی جون توتنم داشتم به باد هوا رفت نزدیک بود بیفتم رو یه صندلی
که کنار تلفن گزاشته بودیم نشستم
_س سالم
_چطوری خوبی
وای خدایه من این خطابش به من بود نمیتونستم چیزی بگم
_الو کجایی
_ا اللو بفرمایید
_ حق داری نتونی حرف بزنی منم اگه عشقم بهم زنگ بزنه نمیتونم حرف بزنم
وای خدایه من پس میدونه لب مرز سکته بودم گوشی رو تند تو دستم نگه داشته بودم که
نیفته
_عمه همه چیو بهم گفته
دوباره صدایه خنده خشکلش اومد
_میتونی حرف بزنی
دیگه نتونستم طاقت بیارم و مامانو صدا کردم بدو بدو رفتم اتاقم و هی با خودم حرف
میزدم،وای خدا ابروم رفت حاال چیکار کنم چ گلی بسرم بگیرم ،اخ عمه مگه نگفتم نگو
،بغض داشت خفم میکرد انقد راه رفته بودم سرگیجه داشتم صدایه مامان اومد که گفت
حنا دختر کجایی غذا سوخت،وای یادم نبود غذارو رو گاز گزاشتم رفتم زیرشو خاموش
کردمو چن قاشق زرشک پلو ریختم تو بشقاب نفهمیدم چ جوری خوردم .
_وای دختر ینی تو هیچی نگفتی
_چی میگفتم سمیه داشتم میمردم از هیجان تازه پیش مامانم چی میگفتم
_اگه من بودم ازش میپرسیدم که نسبت بهم چ حسی داره
_پیش مامانم چ جوری میپرسیدم اونوقت
_راست میگی ;ولی این دفعه زنگ زد ازش بپرس

-----------------------------------------------------------


رمان #عشق_ناخواسته
#پارت9
مدرسه تموم شدو برگشتم خونه مامان با زنایه همسایه تو کوچه نشسته بود سالمی دادمو
رفتم توخونه لباسامو دراوردمو رفتم حموم که دست صورتمو بشورم شیر اب رو باز کردمو که
صدایه تلفن بلند شد همزمان با زنگ تلفن قلبم طپشش شدید تر میشد باپاهایه لرزون و
دلی ترسون به سویه تلفن رفتم،نفس عمیقی کشیدمو گوشیو برداشتم
_الو
_الو
_سالم دخترعمویه خجالتی
انگار یخ کردم ولی پوست صورتم انگار روش اتیش روشن کرده بودن
_الووو
باالخره به هرجون کندنی بود گفتم
_سالم
_باالخره حرف زدی چته بابا نمیخورمت که وقت داری حرف بزنیم حنا؟
توروخدا صدام نزن قلبم داره وایمیسته
_بله بفرمایید
_حناحرفایی که عمه زده راسته دوسم داری؟
وای خدا چقد سخت بود نفسم توسینه حبس شده بود و نمیتونستم چیزی بگم حس
میکردم به خس خس افتادم
_عمه چی گفته مگه؟
_جواب منو بده دوسم داری؟
_خب خب خب شما چی ؟
_حنــــــــــا؟
وای خدا کمکم کن این نمیگه قلبم از کار میفته توروخدا صدام نکن نکن
اهی کشیدو گفت
_اره خب من از همون اول خاطرتو میخوام از همون بچگیات که موهایه طالییت تو افتاب
مث خورشید میدرخشید
نمیتونستم هیچی بگم فق دیگه نفس نمیکشیدم دیگه نمیلرزیدم سرجام خشک شده بودم
دستام شل شده بود گوشی داشت از دستم میفتاد
_الوو حداقل چیزی بگو بفهمم هستیو بادیوار حرف نمیزنم
_ب بله
_حنا جوابمو ندادی تو مهر تایید میزنی روحرفایه عمه
دیگه وقتش بود بگم بسه دیگه اگه اونم دوسم داره چرا نگم زبون باز کردم
_درسته
_میتونیم بیشتر بهم امیدوار باشیم؟
_نمیخوام کسی چیزی بدونه
_ای بچشم تو جون بخواه
ترسو دلهره ازم دور شد و به جاش یه لبخند گله گشاد رو لبام جاخوش کرد
_خب پس من برم مامانم االن میاد تو
_باش برو فرارکن خانم خجالتی فردا زنگ میزنم
_باش خداحافظ
_حنـا؟
وای خدایه من توبش بگو این چرا اینجوری کشیده صدام میزنه قلبم میلرزه
میخواستم بگم جون حنا ،حنا فداتبشه ولی روم نشدو به یه بله قناعت کردم

ادامه دارد................................