#بگو_سیب
#پارت_شش

پولاد کنار آینه ی ورودی مشغول حالت دادن موهاش بود و اونا رو به طرز بامزه ای سعی داشت سیخ نگه داره...کمی با لبخند نگاهش کردم...مثل تمام پسرای بیست ساله ی همسن خودش دغدغه ی اصلیش مدل مو و لباس بود...هرچند به جا و به موقعش خوب بلد بود نقش یه مرد تموم عیار و برای من و مامان و پریشا بازی کنه‌...
از کنار آروم بهش نزدیک شدم و قبل از این که متوجهم بشه با شیطنت دستمو فرو کردم بین موهاش و اونارو به طرف پی
شونیش کشیدم که دادش بلند شد: پریزاد؟؟؟
غش غش خندیدم و همونطور که فاصلمو باهاش حفظ میکردم تا اگه بهم حمله کرد از دستش فرار کنم گفتم: جونم داداش کوچیکه...اینطوری قشنگ تری به خدا...چیه عین خروس اطراف کلتو خالی کردی و یه کاکل بلند اون وسط گذاشتی؟؟
با غیض دندون رو هم سایید و با عصبانیت لب زد: حیف‌...حیف که نمیخوام باهات الان بحث کنم...
و بعد صداش و برای مامان که تو اتاق بود بلند کرد: مامان بیا این دخترت و جمعش کن تا نزدم لهش نکردم...الان کامل پتانسیلشو دارما

دلم ضعف رفت برای حرکتش...هرچی که بود با تمام کل کلا و سرو کله زدنامون..با تمام عصبانیتای گاه و بی گاهمون برای هم..با تمام کوچیک بودنش بازم عین مردا رفتار میکرد...یاد نداشتم تا به حال حتی اگه بدترین بلارم سرش میاوردیم جز یکم داد و بیداد کار دیگه ای بکنه..دوباره با اخم مشغول درست کردن موهاش شد که طاقت نیاوردم و پریدم طرفش...اولش فکر کرد قصدم دوباره موهاشه که سریع دستشو سپرشون کرد اما من بی توجه به اون موهای سیخ برق خورده که حسابی ظاهر غلط اندازی از پولاد به رخ میکشید محکم گونشو بوسیدم که مبهوت نگاهم کرد...یه چشمک ضمیمه ی حرکت ناخوداگاهم کردم و لب زدم: اوچیکتیم پولاد خان...
هنوز یه دست به گونه و جای بوسم با بهت نگاهم میکرد....از نگاهش خندم گرفت که باعث شد بگه: تو جدی جدی دیوونه شدی..

مامان هم همون لحظه با ساک دستی کوچیک سرمه ای رنگش از اتاقش بیرون اومد و با یه اخم غلیظ رو به ما دوتا کرد: باز شما دوتا افتادین به جون هم که‌‌.‌‌‌...
با لبخند سر کج کردم: به خدا اینبار محبتم قلمبه شد سمتش...کاریش نداشتم‌‌‌.
پولاد: با این که چیز نادری بود اما راست میگه...
به اخم به سمتش روونه کردم که مامان و به طرفمون کشوند: خیلی خب‌‌‌...تا محبتتون نشده جنگ و دعوا زودتر از هم فاصله بگیرین.
پولاد با مسخره بازی دو تا گام بلند عقب برداشت و دستشو به حالت احترام نظامی کنار پیشونیش قرار داد: این فاصله مجازه فرمانده؟؟
لبمو تو دهنم جمع کردم تا خندم نگیره...این بشر خدای انرژی بود..مامان فقط نگاهش کرد و با یه سرتکون دادن از کنارمون رد شد و تو همون حال گفت: زنگ بزن پریشا بگو زودتر خودش و برسونه...داره دیر میشه.
پولاد موبایلش و از جیبش دراورد و با غر غر گفت: من موندم این فاز خواهر ما چیه؟ حالا نمیرفت لباس عوض کنه چی میشد؟؟؟
خودمو روی راحتی رها کردم و کلافه از گرمای زیاد که حتی کولرم جوابگوش نبود و تو اواخر شهریور یه جهنم از این شهر ساخته بود جواب دادم: حاملست...احساس کرده لباسش بو گرفته و حساس شده...میبینی که از وقتی باردار شده حتی بدش میاد لباسای منو بپوشه..غرزدن نداره..حالا با همون لباسا میومد و تو راه حالش بد میشد خوب بود؟؟
کنارم نشست و گوشی به گوش لب زد: خب نمیومد.‌‌من موندم اومدنش چه نفعی داره.‌.‌
همون لحظه تماس وصل شد و پولاد با گفتن کجایین علی حرفشو قطع کرد..‌

با لبخند نگاه ازش گرفتم و خیره شدم به میز تعبیه شده در کنج پذیرایی کوچیک خونه که پر بود از قاب عکسای کوچیک و بزرگ‌..بی اختیار از جام بلند شدم و قدم برداشتم طرف میز‌...
با یه لبخند محو یه قاب عکس که مال اوایل ازدواج پریشا بود و برداشتم...من و پریشا دور مامان نشسته بودیم و علی و پولاد بالاسرمون ایستاده بودن...عکس قشنگی بود...به درد روزایی که دلتنگشون میشدم میخورد...قاب به دست خواستم عقب بکشم که نگاهم گره خورد تو تنها قاب عکسی که اونم درونش بود...
لبم و آروم گزیدم و با یه دنیا دلخوری تو چشمای مرد داخل عکس خیره شدم...
من خیلی سوال ها ازش داشتم...خیلی جواب ها بهم بدهکار بود..به تک تکمون...اما تو این لحظه و بعد پشت سر گذاشتن اون همه سختی حس میکردم اصلا دلم نمیخواد به جواب سوالام برسم..

صدای پولاد باعث شد دل بکنم از چشمایی که زیادی شبیه چشمای خودم بود: نزدیک خونن...بریم بیرون الان میرسن..
سرمو چرخوندم طرفش...نگاه اونم با اخم به ا‌ون عکس بود و بعد تیر اخم نگاهش من و هدف گرفت...یه لبخند محو زدم: اخم بهت نمیاد..
بدون باز کردن گره ی اون اخما لب زد: غم به چشمای تو هم نمیاد‌...دلیل حضور این قاب و هیچ وقت نفهمیدم‌.
نمیدونم مامان کی کنارمون قرار گرفته بود که با اون لحن جدیش که معمولا برای قانع کردنمون استفاده میکرد گفت:حضور اون قاب نسبت صاحب اون عکس با شماست...نسبت بزرگی هم هست و اصلا خوشم نمیاد اینطوری حرف بزنین..

ادامه دارد...