#بگو_سیب
#پارت_پنجاه‌و‌هفت


پوفی کرد: دنبالشیم. احتمالامیفته واسه بهمن.
پریزاد: پوریا؟!


وقتی با اون صدای جدیش می گفت جانم یه چیزی تو وجودم فرو می ریخت.خودمم نمی دونستم اسمش چیه اما می دونستم دیگه تو وجودم نیست: کلاس فردا سرجاشه؟!


لحنش توبیخ گرانه شد: یعنی چی این سوال؟! هر اتفاقی بیفته کلاسای ما سرجاش می مونه.
دستم زیر شالم رفت و نرمی گوشم و لمس کرد: گفتم شاید این مدت سرت شلوغه نرسی.
پوریا: سرم شلوغه درست ٬ اما چی مهم تر از کلاس ویالون من و خانم عکاس؟!


دوباره لبخندم عمق گرفت و عین یک شناگر ماهر لب هامو طرح داد: هیچی اصلا جرأت نداری از کلاسای من بزنی.


نرم شد.نت های صداش تو گوشم مثل نسیم هیاهو به پا کرد: باز پریزاد شیطون شد.نه؟!

مجید برگشته بود و من نمی خواستم بیش تر از این معطلش کنم: پریزاد همیشه شیطونه.الانم باید بره ٬ یه آقای جذاب منتظر ازش عکس بگیره.
صداش سخت شد: اون آقای جذاب غلط کرده.پریزاد پشیمونم نکنا.


بلند خندیدم و به قول لیلی آزار داشتم از اذیت کردنش: خب حالا جوش نزن.رخصت می فرمایین؟!
پوریا: برو.فردا می بینمت اون موقع تنبیهت می کنم.
سرم و کج کردم: پس تا فردا و مجازات من بخت برگشته خداحافظ.
پوریا: خداحافظ عکاس باشی.
موبایل و قطع کردم و دوباره تو جیبم برگردوندم.صحبت باهاش همیشه بهم انرژی می داد.خودشم این و می دونست؟!
بعید می دونستم.


به مجید و جایی به باید می ایستاد اشاره کردم و دوربین و بالا آوردم.دوباره صدای فلش٬ نور و من و دوربینم...

#ادامه_دارد



 📚