#پارت6


باپاهایه لرزون راه افتادم سمت حیاط پاهام نانداشتن باهام رابیان بالاخره رسیدم قبل اینکه 

درو باز کنم یه نفس عمیق کشیدم و دروباز کردم 

اول از همه عمو وارد شد 

_سالم عمو جون 

_سالم عمو خوش اومدین 

عمو پیشونیمو بوسید و یالله یالله کنون رفت به سمت وردی 

بعد زن عمو نفیسه اومد تو باهام روبوسی کرد 

____سالم دختر عمو 

وای خدایه من کمکم کن 

بهش نگا کردم چشمایه سیاه بادومی لبایه گوشتی پوست سفید بینیه مردونه 

_سالم محمد اقا بفرمایید 

پشت سرش لیال و سحر دخترعموهام اومدن تو باهاشون صمیمی بودم لیال بغلم کردو و 

دستمو گرفت و برد باال گفت 

_وای چ خشکل شدی تو 

_ممنون 

باسحرم روبوسی کردمو درو بستم 

اخرین نفر رفتم تو 

همه باهم سالم احوالپرسی کردن زیرچشمی به محمد نگا کردم زود نگامو چرخوندم و سرمو 

زیر انداختم سرجام خشک شده بودم 

نه حرفی میزدم نه حرکتی میکردم هیچ کسم حواسش به من نبود 

من که خداخدا میکردم ببینمش حاال چیشده سرم افتاده تویقم

االن دیگه خدا خدا میکردم که زود پاشن برن هروقت محمد حرفی میزد رعشه به بدنم می 

افتاد 

شام گزاشته شد خورده شد جمع شد من حتی یه بارم سرمو بلند نکردم بعد شام با لیال و 

سحر رفتیم تو ی اتاق یکم حرف زدیم که صدایه عمو اومد و گفت ک میخوان برن 

وقتی رفتن نفس حبس شده تویه سینمو اذاد کردم 

عمه هم رفت خونه خودش و گفت که فردا اقافریدو دنبالم میفرسته 

شب تو جام هی به این فکر میکردم که محمد چقد راحت بامن حرف میزنه من تاجواب 

سالمشو میدم روحم درمیره ولی اون راحت و بدون دلهره و اظطراب بهم سالم داد 

نمیدونم کی خوابم برد . 

مادرجان پاشو دیگه ماداریم برمیگردیم 

بلند شدم سرجام نشستم 

_پاشو دیگه دختر 

بلند شدم رفتم دست صورتمو شستم باباو خانم بزرگ داشتن صبحونه میخوردن 

بهشون صبح بخیر گفتمو کنارشون نشستم 

بعد خوردن عزم رفتن کردن 

وقت رفتن باباو مامان هرودوشون بوسم کردن بابا گفت 

_دخترم مواظب خودت باش به جز خونه ساره هم هیچ جا نرو 

_چشم باباجون 

منظور بابا خونه عمو شهاب بود 

نگار و ندا و نویدم بوسیدم و اونام سوار ماشین شدن



منتظر پارت های جذاب و رمانتیک  عشق ناخواسته  باشید 💋❤


_________________________


رمان #عشق_ناخواسته

#پارت7

پشت سرشون اب ریختمو رفتیم داخل سفره رو جمع کردم نزدیکایه عصر اقافرید اومد 

دنبالم. 

عمه داشت شام درست میکرد منم کنارش نشسته بودم دوست داشتم باعمه حرف بزنم 

خیلی خشحال بودم چیزی به بابا نگفته 

_حنا 

_بله عمه جون 

_یه سوال بپرسم راستشو میگی 

مغزم هشدار داد 

_بفرمایین 

_توعاشق محمدی 

پس فهمیده بود بایدم میفهمید تا اسم اون می اومد حالو روزم عوض میشد سرمو پایین 

انداختمو با بافتایه شالم بازی میکردم 

قاشق تو دستشو رو ظرفشویی گزاشت و اومد کنارم رو میز غذاخوردی کوچیک دونفرشون 

نشست 

_عمه جون چرا سرتو پایین انداختی نمیخوای جوابمو بدی 

هیچی نمیگفتم حس میکردم صورتم قرمز شده داغیه شدیدی رو پوستم حس میکردم 

دلوزدم به دریا از احساسم گفتم از روهایام از دلهره هام از همه شبایی که بهش فکر 

میکنم 

وقتی خالی شدم فهمیدم تو این مدت که تعریف میکردم گریه هم کردم 

_الهی قربونت برم حیف این مرواریدا نیس میان پایین 

_عمه بااین حس چیکار کنم

_غصه نخور خودم تهوتوشو درمیارم حاالم پاشو ابی به روت بزن ک سفره رو بندازیم االن 

فرید میرسه 

_وای عمه بهش نگی 

_برو دختر خودم کارمو بلدم از زیر زبونش حرف میکشم میخوام ببینم اونم بهت حسی داره 

یانه 

رفتم ابی به صورتم زدمو سفره رو پهن کردم چند دیقه بعدش اقافریدم اومد وشاممونو 

خوردیم. 

یه هفته مثل برقو باد گذشت 

عمه همدمم شده بود با حرفاش اروم میشدم 

بااقا فرید راه افتادیم سمت شیراز از قرار معلوم اونام می اومدن خونه داداششونو مادرشونو 

برمیداشتن برمیگشتن ابرکوه مادرش زمستونا می اومد شیراز و بهاراهم برمیگشت 

روستاشون 

تو راه اقا فرید هی باعمه بگو بخند داشتن 

باخودم گفتم ینی اونا عاشق همن ،قبالهم عاشق هم بودن که االن انقد خشحالن 

سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو به زبون اوردم 

_عمه شما قبل ازدواج هم دیگه رو دوست داشتین 

عمه نگاهی بهم انداحتو گفت 

_اره ولی هر دو تودل خودمون عاشق بودیم 

چ جالب مثله من ک تو دلم عاشق محمدم 

_فرید گاهی وقتا از جلو خونمون رد میشد نگاه کل دخترا روش بود این باعث شده بود 

حسودی کنم



منتظر پارت های جذاب و رمانتیک  عشق ناخواسته  باشید 💋❤️