#پارت_پنجاهونه خندم گرفت از این تعریف عمقی و دلچسبش شاید لبخندم صرفا به این دلیل بود که متوجه نشه حرفش چه انقلاب شیرینی تو وجودم به پا کرده نگاهی به نت های جدیدم انداختم و سر کج کردم: هزارتا هنر؟!هنر هفتم البته بینشون خالیه. متفکر و جدی نگاهم کرد: تو نقش بازی کردن بلد نیستی.هستی؟! نگاهم و بالا کشیدم و روی چشمای پرنفوذش خیره شدم.نمی دونم شاید هم مات شدم.جواب این سوال چقدر سخت بود.فکر کردم و بعد مکثی جواب دادم: نمی دونم دیگه سوالی نپرسید و فقط به همون نگاه متفکرش ادامه داد.ساز و توی کاورش قرار دادم و برای رد شدن از اون حالی که هردومون و پر از فکر کرده بود از جام بلند شدم:روی این نت های جدید تمرین می کنم.برم ؟! از جاش بلند شد و دستی به جلیقه ی بامزه و همیشه مکمل تیپش کشید.بیش از اندازه بلد بود چطور با پوشش ٬ جذابیتش و بیش تر کنه: برای شب یلدا برنامت چیه؟ خندیدم و زدم به در لودگی، لحنم لوس بود و خودمم دوسش نداشتم: من و تنهایی و هندونه ها قراره یه قل دوقل بازی کنیم اخم ریزی میون ابروش نشست و جدی نگاهم کرد: برنامتون و عقب بندازین.شب یلدا همراه من میای مهمونی. چشمام درشت شدند و ابروهام تا جایی که در توانم بود بالا رفتند: بله؟! کجا اون وقت؟! فکر کنم از لحنم خندش گرفت.کیف و خودش روی دوشم انداخت و شال گردنم و روی گردنم مرتب کرد: مهمونی سالگرد ازدواج خواهرزادم. پریزاد: اون وقت من نخودم یا لوبیا که سرخود پاشم بیام؟ خندش و با دست کشیدن زیر بینیش کنترل کرد و دوباره نگاهش و محکم کرد: شما به عنوان همراه من میای.تنها نمی مونی. خندیدم: اِ.نگران تنهایی منی شما؟! خب مرخصی بده برم اهواز.هم تنها نباشم هم پندار و ببینم که دلم براش لک زده. چپ چپ نگاهم کرد: نمی شه پریزاد.می دونی که سرمون چقدر شلوغه.نباشی لنگ می مونیم.یلدا رو با من باش من قول می دم بهمن ماه بعد کنسرت یه هفته مرخصی بدم بری دیدار تازه کنی. اخم کردم:زور نگو آقای خواننده.من روم نمی شه تو مهمونی خانوادگی بیام. دستش و روی شونم قرار داد و کمی خم شد تا هم قدم بشه:مهمونی بزرگیه و انقدر آدم هست که تو مطمئنا تنها ناآشنا نیستی.همه ی دوستاشون هستند.بعدم وقتی همراه منی تنها نمی مونی که خجالت بکشی.حالا بگو خب. ناراضی نگاهش کردم.نمی تونستم در مقابل این لحن مهربون امامحکمش حرفی بزنم.اخم ریزی کردم: خیلی زورگویی خندید: خوبه که می دونی دوباره قامت راست کرد و من کیف به دوش دستی برای خداحافظی تکون دادم و از کلاس خارج شدم.صدای خندش به اون تخسی چهرم موقع رفتن از پشت سرم به گوشم رسید و حرص توی وجودم و بیش تر کرد.کار خودش و کرده بود.چطور می تونست انقدر راحت باکلامش آدم و مجاب کنه به سمت خواسته هاش؟!
سوار اتوبوس که شدم و سرم که به شیشه ی سرد چسبید توی این هشت ماه دلم خواست یکم دوره کنم به این که چی شد پریزاد گفتنای پوریا ٬ رسید به این که منم کم کم به اسم کوچیک صداش کنم؟ چی شد که صمیمیتمون رنگ و لعابش خاص تر و دلنشین تر شد؟! همکاریمون باعثش شد یا اون استاد و شاگردی؟! چی شد اصلاپوریا من و لیلی رو برای سالن مد و عکاسی مدل های جدید و تازه کار برای تهیه ی آلبوم رزومشون به مهران معرفی کرد و شد ناجی من.عین یک سوپر من اومد و من و به آرزوهام نزدیک کرد و صرف نظر از شهرتش برام تلاش کرد.پوریا پسر مغرور اما به شدت مهربونی بود که این مهربونی رو فقط برای دوستان و نزدیکانش خرج می کرد.
شاید در مقابل بقیه ی آدما خشک و مغرور به نظر می رسید اما اگه از اون پوستش موفق می شدی خود واقعیش و ببینی رفاقت و حمایت و در حق آدم تموم می کرد.
داستان صمیمیت ما روی یک خط صاف جلو می رفت و فقط یک اوج داشت.اوجی که تو یه روز بارونی ما رو بهم نزدیک تر کرد اون روز و خوب به خاطر داشتم.هنوز از طرف پوریا به سالن مهران معرفی نشده بودم و تنها تو آموزشگاهش کار می کردم.حالم اون روز درست مثل بارونی بود که تو بهار و روز سیزده به در می بارید.یه معجونی از حس های غمگین کننده کنارم و پر کرده بودند و هرکدوم به نحوی داشتند من و عاصی می کردند وسطای کلاس ویالون دیگه اون بی حالی و خمودیم و طاقت نیاورد و ساز و با عصبانیت کنار گذاشت،صندلیش و بهم نزدیک کرد و رخ به رخم ٬ با جدیت و اخمای گره خورده پرسید چمه؟ انگار این پرسش لازم بود تا من واقعا بخوام دلیل این حال و پیدا کنم.فقط با مظلومیت نگاهش کرده بودم و از دست خودم عصبانی بودم.این که ناراحتیم و بقیه ببینن آخرین چیزی بود که من می خواستم.همین هم باعث شد با کلافگی چشمام تر بشه و لب بزنم: هیچی اخماش با حرفم شدیدتر بهم گره خوردند.یک گرهی کور که باز شدنش انگار محال ترین اتفاق ممکن بود:این جواب من نیست پریزاد.حواست به حرفام نیست و قبلا هم گفتم این ساز سخت تر از این حرفاست که بخواد باحواس پرتی هم همخونی داشته باشه اون مواخذه و لحن جدیش باعث شد جاخوردم #ادامه_دارد