#بگو_سیب
#به_قلم_علی _عز
#پارت_پنجاه‌وچهار
چشمامو با خستگی بستم و از حالت خوابیده به نشسته تغییر حالت دادم.از جیب شلوار تنگ و جذبم ٬ موبایلم و بیرون کشیدم و وارد لیست مخاطبینم شدم.

روی شماره ی سمانه رو لمس کردم و موبایل و به گوشم چسبوندم.صدای ظریفش خیلی زود به گوشم نشست و لبخند بی حالی روی لبام نشوند: خوابیده بودی روی گوشی سمانه؟
خندید: سلام.نه دستم بود سریع جواب دادم.
دستی به شقیقه ی دردناکم فشردم: سلام.خوبی؟!
سمانه:خداروشکر‌٬ تو چطوری؟!
از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم: خوبم ٬ راستش خواستم خبربدم یه هفته کلاسام و لغو کنی.
صداش متعجب شد: چرا چیزی شده؟!
کتری رو از روی گاز برداشتم و پر از آب کردم٬ موبایل ‌و هم به سختی بین کتف و سرم نگه داشتم: خواهرم زایمان کرده‌.اومدم اهواز
سمانه: پس خاله شدی.به سلامتی ٬ تبریک می گم عزیزم.


زیر کتری رو روشن کردم و با دستم موهامو عقب روندم و شال رها دور گردنم و باز کردم: ممنون عزیزم.پس مشکلی واسه کلاسا نیست دیگه؟
سمانه: نه ٬ نگران نباش، به آقای راد می گم و بعد کلاسات و کنسل می کنم.
پریزاد: دستت دردنکنه ٬ فعلا.
سمانه: فعلا عزیزم.


موبایل و روی میز ناهارخوری قرار دادم و بعد نگاهی به کتری که حالا حالاها طول می کشید تا آبش جوش بیاد ٬ از آشپزخونه خارج شدم و به حیاط رفتم.هوای پرگرد و خاک که تو زمستونا انگار بیش تر رخ نشون می داد ٬ باعث شد دستمو جلوی دهنم بگیرم و سریع از پله های زیرزمین پایین برم.

در فلزی و قدیمی شو باز کردم و قبل وارد شدن ٬ دستمو روی دیوار برای روشن کردن برق گردوندم.فضا که روشن شد ، آروم وارد شدم و دست به کمر اطراف و نگاه کردم.

کارتن ها و وسال قدیمی ٬ بی نظم چیده شده بودند و لامپ زرد بالای سرم ٬ همه چیز و زشت و کدر جلوه می داد.آروم جلو رفتم و کارتن روی صندوقچه ی بزرگ چوبی رو زمین گذاشتم.گرد و خاک بلند شده باعث سرفه ام شد و مجبورم کرد از اسپری جیبم استفاده کنم.
کمی که نفسم بالا اومد٬ قفل صندوقچه ی بزرگ و باز کردم و بالا دادمش.
قدیم ترها ٬ وقتی خیلی بچه بودم ٬ مامان بزرگم این صندوق و پر می کرد از کیسه های گردو ‌ و بادوم و کشمش و خرمای خشک.کارمون این بود ٬ یواشکی بیایم پایین و از این صندوق ٬ خشکبار کش بریم.
لبخندی به خاطرات جذاب بچگیم زدم.بعد فوت مادربزرگ و رفتن اون مرد ٬ مامان یادگاری هاش و گذاشت تو این گنجه و دیگه سراغش نیومد‌.اما این بار ما دیگه مشتاق باز کردن این گنجه نبودیم.

دلمون می خواست یه چوب جادو داشتیم تا می تونستیم باهاش ناپدیدش کنیم.
کیف سازش ٬ روی همه ی وسایل بود اما تمیز و بی گردو خاک.دلیلش شاید صحبت من با مامان برای اجازه گرفتن ازش و آموزش ویالون بود.احتمالا مامان اومده بوده سراغ این ساز و تمیزش کرده بود.

دلم واسه مظلومیت مامان سوخت‌‌.خیانت شاید بدترین دردی بود که خدا می تونست به جون هرخونواده ای بندازه و سهم ما هم شد یه نفرت پررنگ از این حروف بهم چسبیده و منفور‌.
ساز و با احتیاط بیرون آوردم و با لمسش ٬ یه چیزی توی چشمم و پر کرد.چشم بستم تا نریزه و چندتا نفس عمیق کشیدم.زیپ کاور ساز و کشیدم و با دیدن اون ساز قدیمی ٬ انگار درخت خرمالو تو گلوم جوونه زد.با تردید لمسش کردم و یه صدایی از تو خاطراتم ٬ سربرآورد و شروع کرد برام رجز خونی کردند
(بوی گندم مال من ٬ هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من ٬ هرچی می کارم مال تو.
اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام‌.
تویی اون مسافر شیشه ای اهل فرنگ.)
اهل فرنگش شد عشقش.یه زن موبور خوشگل و چشم رنگی بود.ما براش اهمیتی نداشتیم.براش مهم این بود که اون کنارش باشه.

برای همین یه روز رفت که دیگه نباشه.از چشمای مشکی مامانم خسته شده بود.دلش چشم رنگی و موی بور می خواست.دلش عطر فرانسوی خواست نه عطر زنونگی مامانم.دلش واسه ی یه لب زژ خورده رفت٬ غافل از این که لب های مامان من برای بزرگ کردم ما ٬ بی رنگ شده بود.دلش یه اندام بی نقص می خواست نه اندام زنی که براش سه تا شکم زاییده بود
یک کلام..بابا دلش تنوع می خواست
یه صبح تو پنج سالگیم از خواب پا شدم و دیدم نیست.دیدم مامان داره گریه می کنه و خاله نفرین می کنه.پولاد کوچیک ترسیده بود و پریشا سعی داشت اون و آروم کنه
اون لحظات انقدر تلخ بود که از یاد هیچ کدوممون نره.از یاد هیچ کدوممون
بعضی خاطرات و نباید فراموش کنی.باید انقدر تو ذهنت دوره اش کنی تا یادت نره بعضی آدما ٬ کارایی می کنن که قابل بخشیدن نیست.همیشه که نباید بخشید.بعضی کارا باید هیچ وقت بخشیده نشن چون حتی از قتل هم سنگین ترن.
خیانت بزرگترین قتل احساسی بشریته.
کاش جزاش اعدام احساس باشه نه یه دید منزجر کننده با این مفهوم که ” مرد دلش تنوع می خواد”
کاش این درد خط می خورد از معادلات چندمجهولی دنیا
یه قطره اشکم سقوط کرد روی سیم ساز.لب هامو محکم روی هم فشردم و سریع محوش کردم.
حتی سازش هم نباید می دید من واسش اشک ریختم


#ادامه_دارد