#پارت_چهل‌و‌نه 


پریزاد:


جواب خداحافظی آخرین نفری که تو کلاس مونده بود رو با لبخند دادم و بعد خالی شدن کلاس ٬ نگاهم و به اون حجم خالی دادم.حس خوبی ٬ درست درون مرکزی ترین رگم تزریق شده بود تا به همه ی وجودم گرما بده.کمی روی صندلیم نشستم و خیره ی کلاسی که کاملا کلاسیک چیده و دکور شده بود برای خودم زمان خریدم.
منتظر بودم تا اکثر بچه ها برن و بعد من ٬ اون کیف ویالونی که زیر میزم گذاشته بودم و بردارم و طرف پوریا پرواز کنم.


ذوق داشتم اما دل نگرونی و استرس رو هم تو وجودم حس می کردم.این ساز یه جورایی پررنگ ترین خاطره ی خوش من تا قبل پنج سالگیمه٬ اما از بعد پنج سالگیم فقط شد یه حسرت ٬ یه دلتنگی که نمی خواستم جون بگیره و یه مشت تصویر که انگار با یه سنگ ٬ شیشه اش شکست.


کیف مشکی ویالون و از زیر میزم برداشتم و روی میز قرارش دادم.اون شکل عجیب کیف ٬ بهم آرامش می داد.یکی شبیهش و البته خیلی قدیمی تر ٬ توی زیرزمین خونمون داشتیم.خیلی وقت پیش ها ٬ وقتی که هنوز بچه بودم ٬ زمانی که کسی خونه نبود ٬ یواش و پاورچین می رفتم پایین ‌و کیف ساز و که روش و خاک گرفته بود نگاه می کردم.

یه دستمال دستم می گرفتم و تمیزش می کردم.اعتقاد داشتم یه روز برمی گرده.طول کشید تا بفهم آدمی که گم شده شاید امیدی به برگشتش باشه اما آدمی که خودش ٬ با پاهای خودش می ره ٬ دیگه برگشتنی نیست.
تو عالم بچگی فکر می کردم اگه برگرده و ببینه دیگه رو سازش خاک نیست ٬ خوشحال می شه و پیشمون می مونه.ده سالم بود که اومدیم تهران‌ ٬ برای وضعیت ریه ام باید چکاپ می شدم و اون جا دیدمش‌.


مامان ندید اما من دیدم.دستش تو دست یه بچه ی دو سه ساله بود و با چنان محبتی نگاهش می کرد که سال ها بود حسرت نگاهم بود.
اون روز یه چیزی تو وجودم شکست ٬ یه چیزی که خودم نفهمیدم چیه اما از اون روز به بعد دیگه منتظرش نبودم.دیگه دوسش نداشتم.من حتی دیگه اسمشم تو ذهنم نیاوردم.


با ضربه ای که به در خورد ٬ از فکر و خیرگی به اون کیف ساز رها شدم و به طرف در چرخیدم.لب هام و کش دادم و دوباره لبخند زدم.آقای خواننده با جدیت نگاهم می کرد.نگاهم و که معطوف خودش دید لب زد: منتظرتون بودم دیدم نیومدین گفتم لابد پشیمون شدین.


از جام بلند شدم و کیف ساز و با احتیاط برداشتم و روی دوشم انداختم: منتظر بودم بچه های کلاسای دیگه هم برن بعد بیام ٬ کجا باید تمرین کنیم؟!
دستاش و توی جیبش فرو کرد: تشریف بیارین کلاس موسیقی.
گفت و جلوتر از من حرکت کرد و من بعد یه نگاه کوتاه ٬ به اون شونه های پهن و هیکل به طرز عجیبی چشم نوازش ٬ پشت سرش حرکت کردم و وارد کلاسی که اون جا با بچه های موسیقی تمرین می کرد شدم.

نگاهم چندلحظه به کاغذ دیواری کلاس خیره موند.پس زمینه ی سفید با نت های قرمز و مشکی.روی دیوار دو تا پوستر بزرگ از باخ و ویوالدی بود ٬ یه دیوارم با تصویر خودش منقش شده بود ٬ یه تصویر سیاه و سفید از نیم رخش.


یک اتاق دلباز و زیبا که بین دنیای مدرن و کلاسیک ٬ موج می خورد و چشم و نوازش می کرد.با صداش ٬ دل کندم از ا‌ون همه زیبایی و هنری که حتی دیوار هارو هم تأثیرگذار و جذاب کرده بود: سازتون و ببینم‌.


کیف ساز وبه طرفش گرفتم و روی یکی از صندلی های بلند و قرمز نشستم‌.این قرمزی تو پس زمینه ی اون سیاه و سفیدی ٬ عین دمیدن روح زندگی به خاکستر بود.زمین زیر پام ٬ با کف پوش هایی پوشیده شده بود که آدم و یاد صفحه ی شطرنج می انداخت.

من دقیقا نمی دونستم جای کدوم مهره نشستم اما حتی این شطرنج زنده و محاصره شده میون دنیای نت ها رو هم دوست داشتم.در مقایسه با کلاس من که همه ی دیواراش پر بود از عکس و تصویر کف پوشش ٬ شبیه پازل بود ٬ این جا خیلی متفاوت تر و البته جذاب تر بود.


#ادامه_دارد