#بگو_سیب 
#پارت_چهل

هدفون بی سیم مشکی رنگم و از کولم خارج کردم و حین گذاشتنش تو گوشم از لیلی عذرخواهی کردم: منو ببخش لیلی.یکم بی حالم.این و می زارم رو گوشم تا به کمک موسیقی یکم بخوابم.یک ساعت بخوابم بهتر می شم.
خودشم مثل من هدفون شو در آورد و بی خیال لب زد: راحت باشخ.
منم مثل تو به موسیقی پناه می برم.یکم بخوابیم بد نیست.
سری براش با همون لبخند همیشگیم تکون دادم و هدفون و روشن کرد و بعد کمی رد کردن موزیک ها ٬ وقتی به آهنگ های ملایمم رسیدم توقف کردم.موسیقی ملایم تأثیر عجیبی تو راحت خوابیدنم داشت.به قول پولاد حتی خوابیدنم هم مثل آدم نبود...
خیلی از شروع آهنگ نگذشته بود که چشمام به هم آغوشی هم دعوت شدند و خواب و بستر آرامششون قرار دادند...

با تکون های شدید اتوبوس از خواب عمیق و شدیدا دوست داشتنیم بیدار شدم.نگاه گنگم و به سقف اتوبوس و بعد اطراف دادم.بچه ها باهم حرف می زدند و گروهی هم مثل لیلی خوابیده بودند.

کمی به جلو خم شدم و چشمامو فشار دادم تا اون محوی خواب از روش رد بشه٬  هدفون دور گوشم و به دور گردنم انداختم و اونوقت همهمه ی اتوبوس به گوشم رسید.نیم نگاهی به لیلی که عمیق خوابیده بود و دهنش کمی باز مونده بود دادم و با خاموش کردن دکمه ی هدفون روشنش ٬ گوشای طفلیش و از اون موزیک بلند نجات دادم.
بچه های صندلی پشتم متوجه بیداریم شدند و سریع خودشون و از بالای صندلی به طرف من خم کردند: سلام استاد.بیدار شدین بالاخره؟!
به حالتشون خندیدم و سری براشون تکون دادم: سلام.خیلی خوابیدم؟! ساعت چنده الان؟
ریز خندیدند و یکیشون جواب داد: ساعت هشته استاد.نزدیک کرجیم.
ترافیک موندیم مگرنه رسیده بودیم.
گوشام با شنیدن این حرف سوت کشید و سریع پرده ی پنجره رو کنار زدم.راست می گفت.هوا کاملا تاریک بود و دیگه خبری از جاده های شمال نبود.تو اتوبان کرج بودیم.چشمام گرد شدند: من چقدر خوابیدم!
دوباره خندیدن و از سر‌ گرفتن.شیطون و بامزه بودند : استاد ما عکسایی که امروز گرفتیم و واستون ایمیل کنیم؟! می خوایم نظرتون و بدونیم.
به طرفشون چرخیدم: آره حتما.چرا که نه.
و بعد دستم روی شونه ی لیلی نشست و آروم تکونش دادم.چشماش و آروم باز کرد و گیج نگاه به نگاهم بخیه زد: چی شده؟!
به بیرون و هوای تاریک اشاره کردم.هرچند داخل اتوبوسم تاریک بود و چراغای سقفش روشن بود.همیشه در این حالت اتوبوس منو خواب می گرفت: بلند شو.کرجیم.
سریع تو جاش راست شد و خودش و خم کرد طرف پنجره: یعنی انقدر خرسیم ما؟!
خندیدم ٬ سرحال اومده بودم: احتمالا.تو از من بدتر بودی ولی.
چشمای پف کردش و مالوند و به همون دخترای شیطون پشت که به عکس العملاش می خندیدند تشر رفت: هان چیه؟! خو خسته بودم‌.

این حرفش مصادف شد با ترکیدن اونا از خنده و خم شدنشون به پشت.خود من و لیلی هم خندمون گرفت.اتوبوس برعکس رفتنی خیلی کم صدا بود.خیلی ها خواب بودند و خیلی ها هم خستگی بی حالشون کرده بود.گروهی هم دو به دو سرتو گوش هم کرده بودند و حرف می زدند.
نمی دونستم پوریا در چه حاله.چون فقط می دیدم آروم رو صندلی نشسته و از پشت دیگه حالتش قابل تشخیص نبود.

حدود ساعت نه و نیم بود که رسیدیم روبروی آموزشگاه.ترافیک کرج حسابی اسیرمون کرده بود و دیرتر از ساعتی که باید رسیده بودیم.خیلی از پدر و مادرا دم آموزشگاه ایستاده و منتظر بچه هاشون بودند.ماشین های زیادی کنار آموزشگاه پارک بود.خب این صحنه حس های زیادی رو برای من زنده می کرد.مهم ترین اون حس ها هم یک حسرت قدیمی ٬ میون خاطرات گم شده ی کودکی بود.خیلی از بچه ها به سنی رسیده بودند که بتونن خودشون برگردن خونه اما این همراهی پدر و مادرا ٬ اونم تو این ساعت شب چقدر  دلشون و قرص می کرد.تقریبا نفرات آخر از اتوبوس پیاده شدیم‌‌.پسرها با خنده دور هم حلقه تشکیل داده بودند و در حال خداحافظی بودند و یه سری ها هم کنار والدینشون ایستاده بودند و داشتن دوستاشون و به اونا معرفی می کردند بازار گرم و جالبی از تقابلات اجتماعی بود.
دست لیلی دور بازوم نشست: بریم خداحافطی کنیم و بریم.دیر شد.
سری براش تکون دادم و اون حسرت خونه کرده میون چشمامو عقب فرستادم.قرار نبود هربار که پدری که کنار فرزندی می دیدم ته دلم ناز کردن و شروع کنه.این لوسی بازی ها مناسب من و دلم نبود.

به طرف پوریا قدم برداشتم و با صدا کردنش ٬ اون و که پشتش بهم بود متوجه خودم و لیلی کردم.به طرفمون برگشت و لبخند خسته ای زد: در خدمتم‌.
دلم براش سوخت.
امروز واقعا خسته شده بود و چشماش در بود از مویرگ های خونی‌.لبخند زدم ٬ مثل همیشه: آقای راد روز خیلی خوبی بود.بابت زحماتتون ممنون.من و لیلی دیگه می ریم‌.
لیلی هم چیزی شبیه حرفای من تکرار کرد و اون چشماش و خسته فشرد: شما حالتون خوبه دیگه؟

#ادامه_دارد