#بگو_سیب 
#دل_نوشت_ناب
#پارت_چهل‌و‌دو

یه علاقه ی شدید قلبی که خیلی سال هاجلوش و گرفته بودم ‌و این بار بهونه جو تر از هروقتی به سرم برگشته بود.نفسمو رها کردم و شماررو قبل پشیمون شدنم گرفتم و موبایل رو به گوشم چسبوندم
.نگاهم به ناخنای پام که لاک زیتونی روشون طرح انداخته بود ساکن موند تا اون بوق های ممتد ٬ یک جوابگو برای گوش های منتظرم داشته باشند.
صدای بله ی  پولاد ٬ کمی استرسم و کم کرد.چقدر دلم براش تنگ بود: سلام پسر زشت.
پوف کلافه ای کرد: یعنی خاک تو اون سرت کنن که به خودتم احترام نمی زاری.خوبه هر ننه قمری منو می بینه می گه شبیه توام.

خنده تا پشت لبهام اومد.نمی شد باهاش صحبت کرد و لذت نبرد: بیخود حرف درنیار.من اگه شبیه تو بودم که می رفتم خودم و وسط ریل راه آهن می بستم تا قطار از روم رد شه.
پر از حرص یک نفس عمیق کشید: دلم می خواد الان جلو چشمم بودی تا می خوردی می زدمت.
خندم و رها کردم: عرضشو نداری آخه.
صدای داد بلندش ٬ منو به قهقهه انداخت:یعنی من دعا به جون اونی می کنم که بیاد تورو بگیره .اون روز من کل اهواز و شیرینی می دم که از دست توی ترشیده راحتم کرده.
بغ کرده و پر از حرص خفته ٬ دست زیر چونم زدم: مگه من سوارت شدم عوضی؟!
زیر خنده زد و من متعجب از خندش موندم: یعنی مامان باید بیاد ببینه من و تو چطور حرف می زنیم باهم.این کلمات گوهربار و بشنوه ٬ کله ی جفتمون روی سینمونه.
خودمم خندم گرفت.بعضی مواقع خوب ادب و میون پستوهای زبونمون قایم می کردیم: خب حالا.کجاست مامان؟!
پولاد: تو اتاقشه.
موهام و با دست بالای سرم جمع کردم: گوشی رو بده بهش پولاد.کارش دارم.
لحنش از اون حالت شوخ خارج شد.دلم رفت واسه اون مردونگیش: مشکلی واست پیش اومده‌.

دوباره لبخند زدم: نه قربونت.می خوام باهاش مشورت کنم.
توجیه نشده بود اما بدون ادامه دادن بحث ٬ یه باشه روی زبونش روند و کمی بعد صدای آروم مامان ٬ گوشم و پر کرد: جانم دخترم؟!
دلم پر زد برای آغوشش.برای اون دخترم گفتن های پر مهر و امنیتش.مادر تو همه ی نقاط دنیا مترادف میشه با آرامش : سلام مامان.خوبین؟!
مامان: خداروشکر.تو چطوری عزیزم؟! 
پریزاد: خوبم مامان.پریشا چطوره؟!
یا علی گفتن آرومش توی گوشم اکو پیدا کرد.احتمالا از جاش بلند شده بود و من یاد نداشتم بدون این ذکر ٬ تن به ایستادن بده: اونم خوبه مامانم.همه فقط دلتنگ توییم.
من حالم گفتن نداشت.خوب بود که جلوم نبود تا چشماش شرمندم کنه: خب خداروشکر.مامان یه حرفی داشتم که احتیاج دارم به رضایتت.
صداش جدی شد: طوری شده مامان جان؟!
نگاهم و به اطراف گردوندم و نفسمو بیرون فرستادم.یه هاله ای از ترس دور سرم می چرخید: می خوام برم کلاس موسیقی.
صداش پر از تعجب شد: به سلامتی مامان.این کجاش انقدر تشویش داشت؟!
چشمامو بستم‌.باید تا تهش می رفتم: می خوام ویالون یاد بگیرم.
سکوت پشت خط ٬ آزاردهنده شد.می دونستم مامان تا چه حد از این ساز فراریه.هممون همین بودیم.صداش انگار از اعماق زمین به گوشم خورد: میون این همه ساز٬ چرا همچین انتخابی؟!

#ادامه_دارد 

https://t.me/likethi