#بگو_سیب 

#پارت_چهل‌و‌چهار


نشستم روی مبل و حین خارج کردن تخته شاسی نسبتا کوچیک ٬ کهش و دادم: عالی.برعکس حال شما.

چشمای خستشو به چشمام دوخت: من فقط کمی خستم.درگیر کارای آلبومم.

لبخندم پررنگ تر شد: به سلامتی.

بدون لبخند سر تکون داد ٬ همین که اخماش کمرنگ تر شد خوب بود.تخته شاسی رو که با روزنامه پوشونده بودم روی میز گذاشتم: این مال شماست.

نگاهش و بهش دوخت: چی هست؟!

سرمو کج کردم: خودتون ببینین.

از جاش بلند شد و میز و دور زد.خستگی از تمام وجناتش مشخص بود ٬ اگه جا داشت شاید بدش نمیومد که با اخم پرتم کنه بیرون.خیلی بی حوصله و اخمو بود.روی مبل نشست و من گیر آستین تا خورده ی لباسش، به رگ های برآمده ی دستش خیره شدم.روزنامه رو از دور تخته جدا کرد و با دیدنش  همه ی اخمش از صورتش پر کشید ٬ تعجب از نگاهش چکه می کرد: خدای بزرگ.‌


لبخندم بیش تر کش اومد.یه برقی هم تو چشمام نشست.سرشو با بهت بالا آورد و به من خیره شد: کی انداختینش؟!

با حالت پر شیطنتی به مبل تکیه زدم و دستامو روی سینم جمع کردم: قلعه رود خان وقتی حواستون نبود انداختم.معرکه شده مگه نه؟!

دوباره نگاهش و به عکس داد.همون عکسی که من ازش پنهانی انداختم و حالا روی تخته شاسی ظاهر شده بود و با بهترین کیفیت به چهره ی مبهوتش دهن کجی می کرد.این که دیگه اخم نداشت خوب بود.چهره ی مبهوتش ٬ با اون برق نگاه برام دلنشین تر بود.سرش و با مکث بالا آورد: عالیه.واقعا عالیه.دست عکاسش درد نکنه.

لبخندم پر صدا شد: ولی انصافا از خودتون خوشگل تره.

لبخند محوی زد.اخمش کاملا نابود شده بود: مثلا عکس خودمه ها.

سرتقانه تو چشماش زل زدم: عکاسش خوب بوده.

لبخندش بیش تر عمق گرفت.با مهربونی تو چشمام خیره شد و من دست و پای جمع شده ی دلم و حس کردم: بر منکرش لعنت.

ریز خندیدم و پر از شیطنت خودم و جلو کشیدم: حالا پس انقدر خوب هستین که خواستمو بگم رد نکنین‌؟!

یه ابروش بالا رفت و با همون مهربونی و لبخند ٬ دست به سینه شد.احمقانه دلم می خواست موهاش و لمس کنم.نرمی شون و حتی پلکامم می تونستن حس کنن: می شنوم.

من‌چیزی بیش تر از شنیدن می خواستم.مظلوم و با تأثیرگذار ترین نگاه ممکن ٬ سرم و کج کردم.کاری که به قول پولاد ٬ عجیب من و در رسیدن به خواسته هام کمک می کرد: می خوام ویالون یاد بگیرم.


گرد تعجب و تو چشماش پاشید و انگار که موضوع جدی شده باشه ٬ به جلو خم شد: چی باعث شد همچین تصمیمی بگیری؟

کاش تکلیفش و توی استفاده از افعال مشخص می کرد.من حتی نمی دونستم دقیقا براش مفردم یا جمع: خب من از سال های بسیار قبل ٬ بهش علاقه داشتم.اما حالا فرصت شده بخوام آموزش ببینم.صبح از سمانه پرسیدم و اون گفت که فقط از هنرستانی های سال آخر پذیرش دارین.حالا ازتون می خوام یکی رو بهم معرفی کنین تا برم پیشش برای آموزش.

متفکر نگاهم کرد.شاید هنوز دلیل کارمو درک نکرده بود.خودمم درک نکرده بودم فقط می دونستم می خوام آموزش ببینم.عکس و آروم روی میز قرار داد: مسأله ای نیست.



سوالی نگاهش کردم: و این یعنی چی؟!

یه لبخند محو و یک وری نشست روی لبش: احتیاج به معرفی نیست.خودم بهتون آموزش می دم‌.


#ادامه_دارد