#بگو_سیب 


#پارت_چهل‌و‌پنج


مردمک چشمام گشاد شد.دستی به گوشه ی شالم کشیدم و به جلو مایل شدم: چی گفتین؟!

خسته ٬ پلک هاشو با دست فشرد و بعد باجدیت نگاهم کرد: گفتم خودم بهتون یاد می دم.دوست ندارم استاد آموزشگاهم و بفرستم جای دیگه ای.

لبخند کم کمک ٬ چهره ی مبهوتم و پر کرد.خوشحالی عجیب و بی دلیلی توی قلبم پخش شد.مثل گرد گل توی بهار: من..نمی دونم چی بگم! شما مطمئنین می رسین به من آموزش بدین.

از جاش بلند شد و به طرف میزش رفت.دوباره چهرش جدی شده بود ٬ اما بدون اخم: بله.روزایی که کلاس عکاسی دارین بعدش یک ساعت کار می کنیم.

از جام بلند شدم.تفاوت قدمون دیگه به چشمم نمی اومد چون ذوق قاطی شده با نگاهم جلوش و می گرفت: ممنون.نمی دونم چطور بابت این لطف تشکر کنم.

کوتاه نگاهی به اون عکس رها  شده روی میز انداخت: احتیاجی به تشکر نیست.راستی فایل این عکس و برام می فرستین؟!

لبخند زدم: حتما.فقط عذر می خوام که می پرسم.برای چی می خواین؟

لبخند نیم بند و خسته ای زد: می خوام تو اینستاگرام شیر کنمش.عکس خوبی شده.

ابروم بالا پرید: با اسم عکاس دیگه؟!

چندلحظه نگاهم کرد و بعد لبخند مهربونی روی لبش جا خوش کرد: بله خانم عکاس.با ذکر اسم خودتون.

دستامو کوبیدم بهم: خب حالا یه خواهش دیگه.

دستش و به میز تکیه زد و نگاهم کرد.منتظر و با اون چهره ی مردونه که نسبت به لحظه ی ورودم آروم تر بود.زبونم و روی لبم کشیدم: لطف کنین یک جارو هم معرفی کنین برای خرید ویالون برم.

به پشت چرخید و از دفتر روی میزش یک برگ جدا کرد و حین نوشتن چیزی منو مخاطب قرار داد: آدرس و که بهتون دادم ٬ برین و حتما بگین که می خواین تازه شروع کنین.برای شروع احتیاج به ساز گرون و خاصی نیست.خودش می دونه چی بهتون معرفی کنه.

سرمو تکون دادم.بوی عطرش زیر بینیم پیچیده بود و چقدر حس می کردم عطرش به شخصیتش میاد.ملایم و کمی مایل به سرد.

دستمو دراز کردم تا کاغذی که به طرفم گرفته بود و بگیرم اما با رها نکردن دستش ٬ نگاهمو متعجب بهش دوختم.جدی بود: می دونین که ساز سختی انتخاب کردین دیگه؟!

با مکث سرموتکون دادم.خوب می دونستم: بله.

در همون حالت زمزمه کرد: پس امیدوارم از اون هایی نباشی که وسطش جا میزنن. آدمایی که کاری رو نصفه رها می کنن و درک نمی کنم و دلم می خواد اگه قراره وسطش پشیمون شی همین الان بی خیالش شی.


مصمم و برای اولین بار جدی تو چشماش نگاه کردم: منم تو زندگیم هیچ کاری رو ندارم که نصف و نیمه رها کرده باشم.

تو چشمام دقیق شد.شاید می خواست صحت حرفمو متوجه بشه‌.کاغذ و رها کرد و لبخند محوی زد: امیدوارم این مورد اولینش نباشه.

کاغذ و از وسط تا کردم و به طرف کیفم رفتم: خیالتون راحت.من فعلا زحمت و کم می کنم.

سری تکون داد و دستی میون موهاش کشید.نگاهم به اون موهای پریشون گیر کرد.مثل یک شونه ٬ نگاه اونم به عکسش خیره شد: ممنون بابت این عکس ..خستگیم و تا حد زیادی کم کرد.

لبخند مهربونی روی لبم بوسه زد: قابلی نداشت.خدانگهدار.

به سلامتی زمزمه کرد ‌و من از اتاقش خارج شدم.سمانه با دیدنم خندید: زنده ای؟!

کولمو با دوبند روی شونه هام انداختم و حین پایین آوردن صدام بهش چشمکی زدم: تازه ا‌ونم احیا کردم.

گیج نگاهم کرد و من با یه خنده ی سرخوش ٬ گونش و بوسیدم و از آموزشگاه خارج شدم.


دانای کل:

چنگی میون موهاش زد و سرش و تکیه داد به پشتی صندلیش.چشماش برای یک لقمه خواب ٬ له له می زدند و این قسمت آهنگ با تمام تلاشش ٬ اونی نمی شد که می خواست.دست سعید روی شونه اش نشست و باعث شد بی رمق نگاهش کنه.چشمای همه ی تیم خسته بود ، با این که فشار کاری روی خودش کمر شکن بود اما اونا هم پا به پاش ایستاده بودند و داشتند تلاش می کردند.صدای سعید گرفته و خسته بود: بسه پوریا.بقیش و بزار واسه فردا.تو خستگی هرچی بخونی اونی نمی شه که می خوای.

از جاش بلند شد.آستین های لباسش و به طرف بالا تا زد و حین باز کردن دکمه ی جلیقه اش زمزمه کرد: یه ساعت استراحت کنین ٬ دوباره ضبط می کنیم.

صدای پوف کلافه ی سعید و پشت سرش شنید اما بی اهمیت وارد اتاقک شیشه ای شد.پشت مایک قرار گرفت و سعی کرد بدون موزیک تمرین کنه.چندین بار آهنگ و خوند و تحریرهاش و میونش جا انداخت.به خودش قول داده بود که آلبوم واسه اسفند آماده باشه‌.جز این هم نمی تونست باشه وقتی قرار بود این آلبوم بشه هدیه ی تولد یک عزیز.

با یاد لبخند مهربون مانیا٬ خستگیش رفع شد.می خواست دایی بودنش و با هدیه ی این آلبوم به همه اثبات کنه.

هم به بقیه و هم به خودش..

آهش و تو سینه خفه کرد و موهای پریشون ریخته روی پیشونیش و عقب روند.هنوز کمی از یک ساعتی که به نوازنده ها و اعضای تیم وقت داده بود مونده بود.ناچار موبایلش و از جیب شلوارش خارج کرد و با وصل شدن به اینترنت و رفتن توی تلگرام ٬ میون خیل عظیم پیام ها ٬ چشمش به یک اسم افتاد.


#ادامه_دارد