#بگو_سیب
#دل_نوشت_ناب
#پارت_چهل‌و‌هفت

آهنگ که شروع شد ٬ گام هارو تو ذهنش مرور کرد و با رسیدن سر ضرب ریتم شروع به خوندن کرد و اون خش صداش ٬ کمک کننده ی کارش بود.پشت پلکاش ٬ تصویر روزای بیست و چندسالگیش نقش بست٬ روزایی که اون برای خودش بود.فقط برای خودش...
قسم دادی پیدام نشه توی خوابت.‌.
قسم دادی ظاهر نشم سر راهت.
قسم دادی ..لعنت به این اعتقادم.
قسم دادی اصلا برم از خیالت.
قسم دادی اما نمی دونی این ‌ که من تو نبودت عوض می شه حالم.
همه زندگیم بند به تو عزیزم.
نباشی گره می خوره توی کارم‌.
نشد بعد تو با خودم سر کنم.
نشد این قسم هاتو باور کنم.
کنار اومدم بعد تو با شکستم.
کنار اومدم اما بدجور شکستم.
قسم دادی یادم نیفته کی بودی.
تو حتی یه ذرم به فکرم نبودی‌‌.
من و جا گذاشتی تو حال بدم.
تو رفتی نشد دل به دوریت ندم.
قسم دادی...
صداش دیگه نکشید.کم آوردن مگه جز این بود؟! سرش و پایین انداخت ‌و روی تک صندلی بلند نشست و با دست علامت داد قطعش کنن.داشت دقیقا چه غلطی می کرد؟! داشت کدوم قبر و نبش می کرد؟! از جون اون گذشته چی می خواست دقیقا که به قیمت ناراحتی عزیزش حاضر بود تن به انتشار آهنگ بده‌.سعید داخل اتاقک شد و با ناراحتی نگاهش کرد: چرا قطع کردی؟!خوب دراومده بود‌‌‌.
خسته نگاهش کرد.موهاش و به چنگ کشید و بعد دستش و روی صورتش به حرکت درآورد: این آهنگ و با سینگل عزیزم عوض کن.
ابروهای سعید بالا پرید: چی داری می گی معلوم هست؟!
عصبی شد و از جاش بلند شد.معمولا آدم صبوری بود مگر این که تو گذشته سیر نمی کرد:عوضش کن سعید٬ نمی خوام این آهنگ نه تو آلبوم باشه و نه تو سینگلا..کلا فراموشش کن.یکی از سینگلای منتشر نشده رو جایگزین این آهنگ کن و آلبوم و جمع کن.
و قبل از این که صدای سعید به نشونه ی اعتراض بلند شه ٬ از اتاقک خارج شد و بعد برداشتن پالتوش و گفتن خسته نباشید به بچه های گروهش ٬ از استودیو خارج شد.

هوای سرد که به صورت گر گرفتش برخورد کرد ٬ آروم رگ های برآمده اش فروکش کرد.این که هرزگاهی گذشته براش انقدر پررنگ می شد اذیتش می کرد.خوشحال بود که خوشبخته..درست ترین کار ممکن و کرد که تصمیم گرفت آهنگ و عوض کنه.سوار ماشینش شد و حین فشردن شقیقه های دردناکش ٬ موبایل به دست گرفت و روی شماره ی مانیا رو لمس کرد.تصویرش٬ با اون موهای حالت دار طلایی و لبای خندون ٬ پیش چشمش نقش بست.گوشی رو در حالت بلندگو قرار داد و ماشین و از پارک درآورد.خیلی زود تماس وصل شد: جون دلم ؟!
لبخند محوی زد.حالا بیش تر اطمینان پیدا کرده بود که تصمیم درستی گرفته.اون آهنگ حتی اگه ثانیه ای این عزیز تر از جون و ناراحت می کرد مفت نمی ارزید.گذشته باید همون جا می موند: جونت بی بلا خوشگل‌.خوبی؟!
خندش توی ماشین پخش شد: عالی٬ تو چطوری؟! کجایی ؟!
میدون و دور زد و با همون لبخند محو جوابش و داد: با شنیدن صدات خوب شدم‌.دارم میام دنبال فنچات ٬ بهشون قول شهربازی دادم‌‌.
صدای دختر پر از ذوق شد : آخ جون ٬ پس یه چندساعتی از دست این دوتا فتنه راحتم.
لبخندش عمق گرفت.بزرگ نمی شد این دختر٬ حتی بعد این همه سال که مادر شده بود : آره٬ آمادشون کن.
مانیا: الان آمادشون می کنم.
پوریا: پس بجنب برو سراغشون خوشگلم.نیم ساعت دیگه جلوی خونتونم.
مانیا: باشه .فعلا

ترافیک باعث شد یک ده دقیقه ای دیر تر از موعدی که گفته بود برسه٬ ماشین و جلوی در سفید پارک کرد و پیاده شد.قبل از این که زنگ در و بزنه ٬ در باز شد و دو تا فنچ کوچولو ٬ کاپشن پیچ شده پریدن بیرون و به طرفش دویدن.خم شد و هردو رو باهم تو بغلش گرفت و ‌صورت هرکدوم محکم بوسید: چطورین عشقای من؟!
بهار٬ رو گوشی هاش و عقب داد وبانازی که تو اون قد و بالاعجیب دل می برد جواب داد: خوبیم دایی.چقدر دیر اومدی؟! مجبور شدیم سر مامان و بخوریم.
بهراد هم سریع دنباله ی حرفشو گرفت و دست به کمرکوبید: البته ما هیچ کاری نمی کنیم ولی مامان می گه ما سرش و می خوریم.
خندش گرفت.خم شد و روی زمین قرارشون داد و با تمام خستگیش به روشون لبخند زد: مگه بابا نبود که شما سر مامان و خوردین؟!
قبل از این که جواب بدن ٬ در دوباره باز شد و مانیا ٬ پوشیده تو اون پانچ کوتاه ٬ کلافه و عاصی بیرون اومد:سلام پوریا.
صاف ایستاد.
محبت نگاهش سر به فلک کشید با دیدن دردونش دست

#ادامه_دارد

@likethi  📚