#بگو_سیب
#پارت_چهارده
نگاهش و دوباره به نگاهم که زیادی ناامید شده بود سپرد: پس خیلی متأسفم!
این حرفش ٬دقیقا معنیش این بود ٬که پس برو و انقدر وقتمو نگیر.ناچار یه لبخند به
نشونه ی تشکر زدم و با سرعت از آموزشگاه خارج شدم.
از دیشب تا حالا ٬انگار که این شغل برای خودم شده باشه کلی ذوق داشتم اما حالا همشون نابود شدن!
تنها فایده ی این آگهی ٬این بود که من و مصمم کرده بود برای پیدا کردن یه کار.چیزی که زیادم به این که راحت پیدا شه ایمان نداشتم!
چندتا نفس عمیق ٬ از زیر ماسک روی صورتم کشیدم و چون دیرشده بود ٬دستی برای تاکسی زرد رنگ تکون دادم تا خودمو به دانشگاه برسونم.
مثل همه ی مواقع ٬ناامیدیم زود پر زده بود و خودمو پیدا کرده بودم .من حالا میدونستم تو تهران ٬علاوه بر درس خوندن ٬باید دنبال کارم باشم و با توجه به روحیه ام تا به اون چیزی که میخواستم نمیرسیدم ٬ زمین نمینشستم.
این من بودم...”پریزاد کاشف”
دختری که ناامیدی ٬زیادم براش معنی نداشت.
..............................................
سه هفته ی بعد:
لیوان کاغذی هات چاکلت و به لبم نزدیک کردم و به روزنامه ی نیازمندی های مقابلم چشم دوختم.هر مورد و که میخوندم ٬اخمام بیشتر تو هم میرفت.
انگار تو این کشور ٬هیچ کاری برای یه عکاس وجود نداشت. شغل های دیگه هم طبق شرط مامان ٬دورش و خط کشیده بودم.انقدر جدی گفته بود که اگه میخوای کار کنی ٬حتما در زمینه ی رشته ی تحصیلیت باشه ولاغیر ٬که جرأت فکر کردن به گزینه های دیگرو هم نداشتم.
یه دستی جلوی دیدم و مسدود کرد و لیوان هات چاکلت از دستم کشیده شد.با تعجب نگاهمو بالا آوردم و با دیدن نگاه شیطون و خندون لیلی اخم کردم!بی توجه به اخمم ٬از هات چاکلتم خورد و جلوم نشست: چشات کور شد٬ از بس اینارو خوندی دختر.
اخمم غلیظ تر شد و روزنامه رو کنار زدم: لعنتیا..بهت برنخوره ها٬این شهرتون خیلی بیخوده،٬یه کار توش پیدا نمیشه.
بلند و پر صدا خندید که نگاه بچه های سلف و به طرفمون کشوند: خب آخه خنگ تو باید بری توی آتلیه ها دنبال کار٬ نه تو روزنامه.
دستم و زیر چونم گذاشتم و خیرش شدم: یعنی میگی پاشم بعد این همه گشتن برم از عروس و دومادا عکس بندازم؟ آخه خیرسرم من عکاس اجتماعی ام!
شونه هاش و بالا انداخت: اینم کاره دیگه.حالا به جای فکر کردن پاشو برو ببین استاد جلیلی چیکارت داره.
ابروهام بالا پرید و سیخ نشستم: استاد جلیلی مگه کارم داشت؟
خودشو رها کرد روی میز و سرشو روی دستش گذاشت: آره داشتم میومدم ٬تو راهرو دیدم ٬گفت بهت بگم بری اتاقش.
از جام بلند شدم و سریع دستی به مقنعم کشیدم: یعنی چیکار داره؟
دوباره شونه بالا انداخت و با ناله گفت: آخ خدا چقدر خستم.جان پریزاد زود برو و بیا بریم خونه.کلاسای امروز رس منو کشید!
سریع براش تکون دادم و از سلف خارج شدم و مستقیم به طرف راهروی اتاقای اساتید رفتم.استاد جلیلی ٬یکی از بهترین های این دانشگاه بود و معمولا میونه ی زیاد خوبی با بچه ها نداشت ٬اما به خاطر دانش و مهارت فوق العادش همه دوسش داشتن.
پشت در اتاقش که رسیدم٬ نفسی تازه کردم و دوتا ضربه به در زدم ٬که با صدای بلندی گفت: بفرمایین.
آروم درو باز کردم و آروم تر از اون وارد شدم.انقدر جدی بود که جرأت شیطنت و جلوش نداشتم٬با دیدنم با اخمای همیشه درهم ٬سر تکون داد که سریع سلام کردم.به جای جواب به صندلی اشاره کرد و آمرانه گفت: بشین.
در و پشت سرم بستم و با مودبانه ترین حالتی که میتونستم داشته باشم جلوش نشستم.کمی نگاهم کرد و خیلی سریع ٬بدون مقدمه چینی پرسید: دوست داری کار کنی؟
انقدر سریع این سوال پرسیده شد که آب دهنم ٬پرید گلوم و به سرفه افتادم.کاش کمی به جای عکاسی حرفه ای ٬مقدمه چینی هم بلد بود.بدون این که به روی خودش بیاره ٬سرفه هامو تماشا کرد و من سریع سعی کردم جلوشون و بگیرم ٬تا بیشتر از این جلوی این مرد مسن و زیادی جدی آبرو ریزی نکنم.سرفه هام که بند اومد با چشمای کنجکاو و متعجب پرسیدم: ببخشید استاد متوجه منظورتون نشدم.
سری تکون داد: شما دانشجوها٬ همیشه حوصله ی آدم و سرمیبرین.عادت کردین به پیچوندن لقمه دور سرتون؟کجای حرفم ناواضح بود؟! یک کلام ٬دوست داری کار کنی یا نه؟
جمله اش کلاباعث شد ٬سوالام و قورت بدم و برای عصبانی نکردنش ٬با همون لحن متعجب که حالا کمی دلخور بود بگم: راستش من مدتیه دنبال کار هستم٬اما تا چه کاری باشه!