لیلی کلا از برنامه خارج شد و عصبی غرید: اتفاق از این بدتر که من و حیوون کرده. خنده دوباره به لب های پوریا حمله کرد و اون به سختی جلوشون و گرفت: گفتم که یه شوخی بود.فراموش کنین. و بعد بدون هیچ نگاهی به هیچ کدوممون رفت سرجاش و من خیره ی سرش که به جلو خم شد حس کردم که داره خندش و بی صدا آزاد می کنه. نگاه لیلی چرخید روی من و من چشمامو با آبرنگ مظلومیت رنگ دادم: ببخشید خب ٬ فقط شوخی بود. سرش و به پشت صندلیش تکیه داد و با گذاشتن هدفون بی سیمش میون گوشاش لب زد: می خوام تا وقتی نرسیدیم صدات و نشنوم. خندم و به زور قورت دادم و بعد زدن چشمکی به بچه هایی که صندلی پشت ما نشسته بودند و بی صدا می خندیدند منم به پشتی صندلیم تکیه زدم.مأموریت با موفقیت انجام شده بود.
***
نگاهم و به پله های سنگی مقابلم که مثل یک طناب به طرف بالا رفته بودند کشیدم و لبم و داخل دهنم کشیدم ٬ هیچی از طعم برق لب توت فرنگیم باقی نمونده بود.صدای لیلی توجهم و به طرفش جلب کرد: چندتاست؟! روی پیشونیم و خاروندم و با صدای ناله مانندی زمزمه کردم: دقیقا هزارتا پله. لیلی آب دهن قورت داد و نگاهش و از پله ها به من داد: می خوای با این نفس نصفه و نیمه ات بری بالا؟! شونه بالا انداختم: می رم ببینم تا کجا این نفس باهام یاری می کنه. اخماش رو تو هم کشید و دوباره به پله های سنگی خیره شد: من حتی با دیدنشون هم پاهام درد می گیره. لبخندی زدم و خیره ی مردی که داشت نی های سبز تزیینی که معمولا داخل گلدان استفاده می کردند می فروخت یک فکر ٬ مثل یک جرقه ی کوچیک تو ذهنم روشن شد.بی توجه به لیلی به طرف مرد رفتم و با خرید دوتا از اون نی های زخیم ٬ کلفت و بلند ٬ به جانب لیلی برگشتم.سوالی نگاهم کرد.بچه ها اکثرا بالا رفتن و شروع کرده بودند و فقط پوریا راد و چندتا از اساتید مونده بودند تا عقب تر از اون ها حرکت کنن.یک چوب و میون دستای لیلی جا کردم و توضیح دادم: به عنوان عصا برای راحت تر بالا رفتن می شه ازش استفاده کرد. لبخند روی لبش پخش شد و نگاهم کرد: ترشی نخوری یک چیزی می شی. اسپری ام و تو جیبم جا زدم و فقط دوربینم و برداشتم و کولمو دوباره تو ماشین قرار دادم و همراه لیلی شروع به بالا رفتن از پله ها کردیم.سعی می کردم آروم بالا برم تا نفسم به خاطر فعالیت زیاد کم نیاره و میون این همه آدم ضایعم نکنه. لیلی هم به خاطر من آروم حرکت می کرد و هردو با دوربینامون حین حرکت عکس هم می انداختیم.پله های شیب ریزی داشتند که مطمئن بودم اگه کتونی های خوبی پام نبود صدباره لیز خورده بودم.لیلی خسته از بالا رفتن از یکی از خانم هایی که داشت برمی گشت پایین پرسید چقدر مونده و اون خانم با یک لبخند دلسوز زمزمه کرد : چیزی نمونده. همین انگار یک جون دوباره به پاهای خستمون داد که باعث شد کمی سرعتمون و بیش تر کنیم.نگاهم مرتب میون اطراف می چرخید و چشمام مثل یک شکارچی ماهر برای لنز دوربینم سوژه جمع می کرد.لیلی هم غرق عکاسی و بالا رفتنش چشم می گردوند میون اطراف تا سوژه های نابی رو شکار کنه. وجود اون نی بلند به عنوان یک اهرم یا عصا باعث می شد راحت تر بالا برم و من مونده بودم اگه می خواستم به یک قله صعود کنم چه می کردم.لیلی فاصلش و بامنی که تقریبا داشتم از شدت نفس تنگی کم می آورم کوتاه کرد و با حالت زاری زمزمه کرد: اون زنه که گفت چیزی نمونده. از پرنده ای که میون درختای اطراف پله ها داشت پرواز می کرد عکسی گرفتم و حین پایین آوردن دوربینم و برداشتن دوباره عصای نی مانندم جواب دادم:خواسته امید بده بهت.وگرنه نصف رفته بودیم اون موقع. چشماش و گرد کرد: تو از کجا می دونی؟ لبخندم و عمق دادم: یه پسر حدودا ده ساله کنارمون داشت بالا می رفت و پله هارو می شمرد.چهارصدو خرده ای بودیم تازه اون جا. وا رفته روی پله ها نشست و ناله کرد: خب من اگه می دونستم انقدر رفتیم تازه غلط می کردم ادامه بدم.سر خرم و می گرفتم برمی گشتم پایین. منم کنارش نشستم و اسپری از جیب شلوارم بیرون کشیدم : غصه نخور حالا.احتمالا دویست تا بیش تر نمونده. سرش و روی شونم گذاشت و من یک پاف داخل دهنم زدم و بلعیدمش.چشم بستم و همون طور که سینم و ماساژ می دادم ٬ اسپری رو به جیب شلوارم برگردوندم.هردو بعد کمی استراحت از جامون بلند شدیم و با همون خستگی بالا رفتن و از سر گرفتیم.با شنیدن صدای ساز لبخندمون جون گرفت.مطمئنا بچه های ما بودند که رسیده بودند و بساطشون و راه انداخته بودند.آخرین پله حکم رهایی از یک قفس و داشت ٬ شایدم حکم اون آخرین نفسی که وقتی داری خفه می شی ٬ بی هوا وارد ریه هات می شه.لیلی با ذوق دست بهم کوبید و سرش و به سمت آسمون گرفت: بالاخره تموم شد.من اگه بدونم کدوم بی مغزی اومده این بالا قلعه زده می رم اسکلتش و از خاک می کشم بیرون و پودرش می کنم. #ادامه_دارد