بگو سیب 

پارت_چهل‌و‌یک


کمی فکر کردم.من امروز حس های عجیب و جالبی رو تجربه کرده بودم.در عین بدحالی به یکی از قول هایی که به خودم داده بودم عمل کرده و عکس های بی نظیری در کنارش ثبت کرده بودم.همه ی این ها مگه چیزی جز حال خوب به ارمغان می آورد؟! من عادت داشتم نیمه ی پر لیوان ‌و ببینم ‌و سربکشم‌.

زندگی من همیشه همین طور گذشته بود.لبخندم رنگی بود.شاید نارنجی تند و یا شایدم بنفش پررنگ:من عالی ام.روز فوق العاده ای بود.


کمی متعجب نگاهم کرد.نگاه مردونه اش با هر حسی دیدنی بود: چطور باوجود این که حالتون بد شد ٬ همچین حسی رو دارین.

دست لیلی رو که اونم منتظر جواب من بود فشردم.راهکار من زیادم پیچیده نبود : خب کار سختی نیست.من فقط یک ماژیک دستم گرفتم و زیر قسمت های قشنگ زندگیم خط می کشم.به همین دلیل موقع خوندن کتاب زندگیم ٬ نگاهم فقط جذب اون نوشته های خط کشی شده می شه.بقیه به چشمم نمی آد.

نگاهش طور عجیبی رصدم کرد.یک تحسین خفته میون چشماش نشست و با یک مکث سرش و تکون داد: خیلی هم عالی.وسیله دارین برای برگشت؟

این بار لیلی جوابش و داد: بله ماشین هست.با اجازتون.

با لبخند محو و متفکری که نشون می داد هنوز به حرفم فکر می کنه سری تکون داد و یک مواظب خودتون باشین حوالمون کرد.

با لیلی ازش دور شدیم و به محض نشستن تو ماشین ٬ لیلی به طرفم چرخید : پریزاد  با حرفت بدجور مبهوتش کردی.ساده حرف زدی اما با یه اندیشه ی پیچیده پشتش.

سرم و کج کردم: کدوم اندیشه ی پیچیده؟! ساده زندگی رو دیدن پیچیدست؟!

اخم کرد و آرنجش و به فرمون تکیه زد.لیلی برای من زیادی خوانا شده بود: این همه مثبت بینی از یه زندگی ایده آل میاد ؛ مگه نه؟!

لبخند روی لبم خواست جمع بشه اما نذاشتم.نذاشتم و با زور و تهدید نگهش داشتم.زندگی آیده آل؟!

 زندگی من ایده آل بود واقعا؟! منی که تو سن پنج سالگی یک برچسب رو پیشونیم خورد و یه عالمه نگاه متفاوت به خاطر خطای کس دیگه ای که خودمم نمی دونستم چیه و درکی ازش نداشتم و حتی توش دخیل هم نبودم روم نشست ٬ زندگیم ایده آل بود؟! نه فقط من بلکه پولاد و پریشا و مامان هم پابه پای این ضربه ٬ چوب خوردیم.

چوب ندونم کاری کس دیگه ای رو و باز هم می خندیدیم.این خنده اگه همچین تصوری ایجاد می کرد خیلی پر قدرت بود. لبخندم و که داشت مثل ماهی بیرون از آب ٬ بال بال می زد ٬ احیا کردم ‌و سری تکون دادم: اینطور فکر می کنی؟!

شونه هاش بالا پرید: جز این نمیشه فکر کرد.تو خوشگلی ٬ باهوش و موفقی٬ مستقلی و پیش یه آدم معروف کار می کنی ٬ حتما خانواده ی شادی هم داری که انقدر لبخند می زنی‌‌‌.

سرمو تکون دادم.فکر و خیال نابه جا ممنوعه پریزاد! این تصور خوب بود چون نشون می داد من قوی هستم: خوبه.

گنگ نگاهم کرد: چی خوبه؟!

به بیرون و شب سردی که انگار سرماشو داشت به تنم می فرستاد خیره شدم: هیچی.بریم خونه لیلی.خیلی خستم.

لیلی قرار بود شب پیشم بمونه ٬ پس بی هیچ حرفی ماشین و راه انداخت و من میون آهنگی که صداش و به محض حرکت زیاد کرد.درد خط انداخته به دریچه ی آئورت قلبم و بلعیدم.درد و از طرف بنویسی درد خونده می شه ٬ اما من یه دال از اولش کم می کردم تا این درد ٬ رد بشه.


به جز چندتا عکس قدیمی ٬ چی ازت مونده برای من؟!

خاطره هاتو جمع کن از این جا..انگار فکر رفتن ندارن.

انگار همه دست به یکی کردن منو از پا درآرن.

دیگه بسه برا من...

چشمام می سوختند.اما باز مثل همیشه خالی بودند.چندسال؟! خودمم نمیدونستم..


باید یکم از اون خوشبینی و افکارم کمک می گرفتم.مثلا باید به پولاد و پریشا فکر می کردم.به مامان و لبخندش و حتی به اون وروجکی که قرار بود به خانوادمون اضافه شه و من و خاله کنه.به علی که مثل یه مرد بالاسر خونوامون بود و به خوشبختی کوچیکمون..

همه ی این ها به تنهاحالمو خوب می کردند.اینا متنای پررنگ زندگی من بودند.همونایی که زیرشون خط کشیده بودم ٬ با تمام تلاشم برای حفظشون می جنگیدم.

لبخند کم کم دوباره به لبم برگشت.برگشت تا ثابت کنه ٬ غم خیلی راه داره تاپریزاد و شکست بده.

درد و بدون دال بخونین ٬ اونوقت خودش رد می شه.

این توصیه این بارم عمل کرده بود.این بار هم رد شده بود.تا بعد خدا بزرگ بود.

نه این که تمومه کارم.

فقط یکم خستم همین.

از وقتی رفتی تو از این جا.

این خونه آروم نداره.

نمی خوام یادت بیفتم‌.

کاش هیچ وقت بارون نباره.


به گوشی تو دستم ٬ با تردید نگاه می کردم.نمی د‌ونستم اگه زنگ بزنم و خواستمو روی زبونم برونم مامان چه عکس العملی نشون می ده.چشمامو کوتاه بستم و باز کردم.نگاهم به دستبند چوبی دستم گره خورد و فکرم به جای دیگه ای سر زده بود.نمی دونم این درد بی درمون از جونم چی می خواست.سه روز بود که یک لحظه این فکر رهام نمی کرد.فکری که خودمم عصبی می کرد اما یک میل شدیدی به انجامش داشتم.


#ادامه_دارد