#بگو_سیب
#به_قلم_علی_عزیزی
#پارت_چهلوسه
لبم و با زبون تر کردم.گرفتگی صداش آتیش به جون خودم و دلم کشید.از خودم با این تمایلاتم بدم اومد: هیچی.اصلا ببخشید که گفتم.
سریع واکنش نشون داد: اینو نپرسیدم که این و بشنوم.حرفتو بزن دخترم.
از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.دلم چای خواست: آخه نمی خوام ناراحت شین.
مامان: من وقتی ناراحت میشم که تو چیزی توی دلت بمونه.مراعاتم و نکن مامان ٬ حرفتو بزن.
چای ساز و روشن کردم و تکیه زدم به کابینت: راستش مامان ٬ تو آموزشگاهی که کار می کنم ٬ چندروز پیش داشتن ویالون کار می کردند بچه های موسیقی و منم دلم از اون روز بی خیال اون صحنه نشده.می خواستم برم همون جا ثبت نام کنم اما حالا دیگه بی خیالش.به ناراحتی شما نمی ارزه.
مکث مامان طولانی شد و بعد صداش ٬ با یه بی خیالی تصنعی به گوشم رسید: چرا بی خیالش بشی مامان؟! اگه علاقته برو ثبت نام کن.پولم اگه خواستی..
پریدم میون حرفش: مسأله پول نیست مامان.از درآمدم اون قدری می مونه که بتونم هزینه شو بدم.مسأله دل شماست.
صداش رنگ بغض گرفت اما داشت سعی می کرد بروزش نده: برو دنبال علاقت مامان.من قرار نیست با این چیزا از پا دربیام.نگران من نباش.
نگاهم رو به سقف دادم .شاید منم گلوم سوخت ٬ اما چرا چشمام واکنشی نشون نمی داد؟! لبخند تلخی زدم: ممنون مامان.
مامان: پریزادم ؟!
آب دهانم و قورت دادم: جانم؟
با دودلی سوالش و پرسید: تو... دیدیش مامان؟!
خوب می دونستم منظورش کیه، سریع برای درآوردنش از این سوء تفاهم لب باز کردم: نه به خدا مامان!
مامان: باشه مامان، کاری نداری؟!
حدس می زدم می خواد بره و دوباره پای اون آلبوم بشینه، لحنش این رو نشون می داد:نه مامان، بازم ممنون.
مامان: تو عزیزمی مامان، شبت بخیر.
شب بخیری روی زبونم روندم و موبایل و آروم پایین آوردم.بی خیال چای سازی که داشت خودش و می کشت و آبش جوش اومده بود٬ موبایل و رو کنار گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم.مستقیم به طرف آینه رفتم و به خودم خیره شدم.به پریزاد کاشفی که زیادی شبیه اون آدم بود.رنگ چشماش ٬ چال گونش ٬ فرم صورتش.
نمی دونستم اگه الان من و ببینه می شناسه یا نه؟! شایدم کلا یادش نیاد کسی به ام من توی دنیا هست.
کلافه موهام و تو چنگم گرفتم و همون وسط نشستم زمین.
نه بغض ٬ نه گریه و نه حتی یه قطره اشک.
فقط دلگیری٬ دلگیری و باز هم دلگیری.
دستی پشت گردنم کشیدم و زمزمه ی آرومم توی سکوت مسموم خونه ٬ عین یک داد بود: ازت متنفرم، متنفر...
**
به روی سمانه با خستگی لبخندی زدم که جوابم رو با مهربونی داد و کمی سرجاش جا به جا شد: چه خسته ای پری!
دستم و بند میزش کردم و به طرفش خم شد: با تمام خستگیام ٬ دلم می خواد یه لقمه ی چپت کنم از بس امروز خوشگل شدی.
بلند خندید و خندش باتری بدنم و فول کرد: هیچ وقت دست از شوخی برنمی داری، نه؟!
نچ کشیده ای گفتم و به در اتاق پوریا اشاره کردم: هستش؟!
لبخندش محو شد: هست، اما امروز خیلی عصبی و بی حوصله بود، جات بودم نمی رفتم سراغش.
ابروهام و تو هم کشیدم: واجبه سمانه، بهش اطلاع بده.
گوشی رو برداشت و شماره ی اتاقش و گرفت و منم واسه چندتا از بچه ها که داشتن از راهرو رد می شدند و در باز سالن ٬ قابل دیدشون می کرد ٬ دستی به معنای خداحافظ تکون دادم.
سمانه گوشی رو سرجاش گذاشت و رو به من کرد: برو اما امیدوارم زنده برگردی.عصبی که می شه زیادی ترسناک می شه.
چشمک پر شیطنتی زدم : از پس من برنمیاد، خیالت تخت، هیش مترس.
خندش شدت گرفت و من با همون چهره ی خسته اما متبسم در اتاقش و زدم.با شنیدن صداش ٬ درو آروم باز کردم و وارد شدم.سرش توی برگه های جلوش بود و اخماش به طرز عجیبی تو هم گره خورده بود.بدون بلند کردن سرش به صندلی اشاره کرد: بنشینین.
چهره ام بامزه تو هم رفت.دستم و به کمرم زدم و بدون نشستن فقط نگاهش کردم.یعنی بی حوصلگی به آدم اجازه ی بی ادبی هم می داد؟!وقتی حرکتی ازم ندید سرش و بلند کرد.تقریبا از شدت اخم ٬ غیرقابل تشخیص شده بود: مشکلی پیش اومده خانم کاشف؟! چرا نمی شینین؟!
به اخم غلیظش و سرخی چشمش که ناشی از خستگی بود خیره شدم.انگار واقعا یکی این جا حالش خوب نبود و پریزاد باید برای بهتر کردن حالش ٬ دست به کار می شد.لبخندم و عمق دادم و بی توجه به خستگی خودم لب زدم: کسی بهم نگفت بنشینم.
میون اخم بهت زده هم شد: من که وارد شدین گفتم بنشینین.
با شیطنت شونه بالا انداختم: با من بودین مگه؟!
گیج شد، از پشت تکیه زد به صندلی و نفسش و یک باره بیرون فرستاد ٬ اخم هم چنان روی صورتش پادشاهی می کرد: متوجه منظورتون نمی شم!
لبخندم مهربون شد.خیلی خسته بود و من اصلا دلم نمی اومد آقای خواننده رو این طور ببینم: آخه سرتون پایین بود و چشماتون رو به میز.تشخیص ندادم که با من بودین.
چشماش و با دست فشرد و سرش و خسته تکون داد، تازه متوجه منظورم شد:عذر می خوام بفرمایین بنشینین.کلاس امروزتون چطور بود؟
#ادامه_دارد